آناهیتا

با تو حکایتی دگر

1391/5/25 23:06
نویسنده : الهه
188 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم... عشقم... آناهیتای من

امروز شنبه 20 خرداد 91 و تو دیشب خیلی بی قراری کردی. انگار تو هم می دونستی که من صبح می خوام بیام سر کار و همش دلتنگی می کردی. امروز بابایی موند خونه تا ازت مراقبت کنه و من طبق معمول اینجا دلم برای تو یه ذره شده. دوباره همون دلتنگیها و بی تابیها... عزیزم باورم نمی شه به همین زودی 6 ماه گذشته و من بعد از اینکه 6 ماه شب و روز در کنارت بودم الان اومدم سرکار و اینقدر دلتنگتم. عزیزم روزایی که با تو توی خونه گذشت دیگه هیچوقت بر نمی گرده و مطمئنم جزء عزیزترین و قشنگترین خاطرات زندگیم می شه. نمی دونی چقدر دلم می خواد دوباره یک ساعت از اون روزا برگرده و من و تو دوباره در کنار هم روزمون رو شب کنیم. آرزو دارم دوباره شب با شیر خودم و آهنگ آناهیتا بخوابونمت. تا صبح بخوابی و ساعت 6 صبح وقتی بابایی داره حاضر می شه تا بره سر کار تو بیدار شی و شیر بخوری بابایی بره سر کار و من بیارمت توی تخت خواب خودم و در کنار هم بخوابیم وای که چه لذتی داشت دم صبح که میو مدی پیش مامان. بعد کنار هم می خوابیدیم و تو پخ پخ می کردی تا ساعت 11 بالاخره باهم بیدار می شدیم. با هات حرف می زدم عوضت می کردم بهت شیر می دادم و می بردمت توی هال برات سی دی مافین من می ذاشتم. عاشق آهنگای اون سی دی بودی . همینطور که نگاه می کردی و از ذوقت دست و پا می زدی منم کنارت می نشستم صبحانه می خوردم و ذوق می کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر آهنگای سی دی کودک نابغه و آهنگای مزارت اینقدر برام پر معنی و خاطره انگیز بشه. بعدش یه کمی تو اینترنت می گشتم و کم کم تو دوباره خسته می شدی می بردمت توی تختت ازت عکس و فیلم می گرفتم دوباره می ومدیم توی هال و با آهنگ موزارت همینطوری نم نم کنارت می خوابیدم تا خوابت می برد. عشق من آرزو دارم دوباره 1 ساعت از اون روزا برگرده. خلاصه تو می خوابیدی و من می رفتم یه سوپ برای خودم درست می کردم که شیرم زیاد شه. یه کمی کارای خونه رو می کردم تا تو دوباره بیدار شی و با هم بازی کنیم.. اینقدر برات قصه می گفتم شعر می خوندم.. می رقصیدم و تو ذوق می کردی تا دوباره خوابت بگیره و مثل یه فرشته بخوابی... و تا عصری که بابایی بیاد و سه تایی با هم حال کنیم... چقدر روزای خوبی بود... من و عشقم در کنار هم... چه آرامشی و چه سکوتی... انگار همه دنیا سکوت می کرد و لحظه های من و تو رو تماشا می کرد. انگار همه چی تو دنیا فقط منتظر بود که من و تو بیدار شیم و شروع به کار کنه... دلم از شدت دلتنگی درد گرفته تو نمی دونی چقدر عاشقتم و چقدر دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده... حالا هر روز صبح تنها می یام شرکت. اصلاً نمی دونم وقتی بیدار می شی و منو نمی بینی چه حسی داری.. وقتی من نوازشت نمی کنم اونقدری که دستای من برای نوازشت تنگ مشه تو هم یاد مامانی می یفتی یا نه... فقط از خدا می خوام اینقدر که من دلتنگم، دل تو تنگ نباشه که دخترم دلش می ترکه... از خدا می خوام اینقدر که من غم گلومو فشار می ده حتی تو نفهمی که چقدره چون دل کوچولوت طاقت نداره مامانی .. مواظب خودت باش تا مامانی برگرده...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد