آناهیتا

زنبورکم تولدت مبارک

اصلاً اهل این قرتی بازیا نبودم ولی وقتی بردمت برات وسایل تولد بخرم وتو گفتی من می خوام زنبور کوچولو بشم ، مگه من میتونم بگم نه. چشم زیباترین و شیرین ترین زنبور دنیا چشم. من که همه زندگیم مال توهه حالا لباس زنبوری درست کردن و شبا بیدار نشستنا و تزین زنبوری درست کردن که قابل تو رو نداره. 3 ساله قشنگم تولدت مبارک پ.ن  مرسی از خاله سولی برای همه مهربونیش   ...
8 اسفند 1393

صلاح مملکت خویش خسروان دانند

اینروزا خیلی سرده و  آناهیتا همش کف پاش یخ می کنه و منم که از خروس خون دارم می گم آناهیتا جوراب بپوش  سرما نخوری. خودمم از صبح که بیدار می شم جوراب پامه تا بخوام بخوابم شاید خانم الگو بگیرن ولی اون گوشش به این حرفا بدهکار نیست. بالاخره دیروز با کلی قربون صدقه رفتن و قصه گفتن حاضر شده دم ظهر جوراب پاش کنه. ناهار که خورده می گم آناهیتا بریم بخوابیم. خیلی جدی می گه:  خانوم اگه سلام می دونین دیگه وقت خواب جورابامو در بیارم . آ خه من چی بگم ؟   خانوم هر جور خودتون صلاح می دونین ...
8 اسفند 1393

آرزوهای بزرگ

دیشب بعد از کلی توضیه درباره مفهوم آرزو به آناهیتا گفتم حالا یه آرزو بکن: 1- آرزووووو دارم کوچیک شم تا دوباره کفش کوچولوهام روبپوشم 2- آرزو دارم لگوهام خودشون از وسط اتاق جمع شن 3- آرزو دارم برم توپارک چایی بخورم پینوشت: دیشب کل لگوها وسط اتاق ریخته بود و هر چی اصرار کردیم که جمع کنه زیر بار نرفت
1 اسفند 1393

بازی خنیم

یعنی حالتی شده آناهیتا صبح که چشماشو باز می کنه تا خود شبکه می خواد بخوابه ، ابلته نمی خواد بخوابه بلکه به زور می خوایم بخوابونیمش، بی وقفه می گه : مامان می یای بازی خنیم؟ کم اوردم. اینقدر که بازی اختراع کردم و بازی کردم و شکلک دراوردم و قایم موشک بازی کردم تو خونه ای که فقط 4 تا جای قایم شدن داره. بماند که تا ماه پیش می گفت مامان من می رم پشت در قایم می شم تو بیا منو پیدا کن. یعنی مادری که سر کار نمی ره وتصمیم می گیره توی خونه پیش دختر کوچولوش بمونه وضعیتش از صبح همینه که دست و رو نشسته باید بازی کنی و بازی کنی وتنها وقت استراحتت زمانیه که می خوای بهش نهار بدی؟ حالا دیگه شرح درد بقیه کارا رونمی گم چون خون به دلتون می یاره. ...
1 آبان 1393

تولد یسنی

نمی دونم می دونین چی می گم یا نه؟ ولی من برای اولین بار به واسطه آناهیتا به تولد رفتم . یعنی من دعوت نبودم. آناهیتا دعوت شده بود و منو با خودش برد. توی زندگی آدما چه لحظه های بزرگی اتفاق می یفته. 5 شهریور 93  تولد یسنی
5 شهريور 1393

هندونه

من توی 2 سال و سه ماهگی آناهیتا رو از شیر گرفتم. بدین ترتیب که ار 2 سالگی هی وعده های شیر رو کم و کمتر کردم و به واسطه سر کار رفتنم شیرم هم دیگه خیلی کم شده بود و تقریباً بعد از 26 ماهگی تقریباً شیر نداشتم. یعنی اگه آناهیتا به من می چسبید فقط بخاطر نیاز روحیش بود وگرنه شیر گاو رو با لیوان بهش می دادم. از طرفی آناهیتا در تست هندونه تقرباً از یکسالگی مهارت خاصی داشت. مثلاً هر وقت به میوه فروشی می رفتیم فوری می دوید طرف هندونه ها وهمچین می زد که همه از خنده قش می کردن. خلاصه توی یکی از روزای آخر شیرخوارگیش یه روزکه الکی داشت  می می خورد، منم با کمال اعتماد به نفس پرسیدم: خوب آناهیتا می می شیر داره؟؟؟  اونم با کمال اعتماد به نفس...
8 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد