تولد 10 ماهگی
عزیزم... عشقم... دخترم
اونروز یعنی روز دوازدهم من و تو هردومون خیلی مریض بودیم برای همین نتونستن مثل هرماه برات مهمونی بگیرم. ولی خوب عصری که بابایی اومد خونه یه تارت میوه خوشمزه خرید و سه تایی یه جشن کوچولو گرفتیم. کم کم داره یک سالت می شه . راستی روز دوازدهم مثل همیشه دکتر رفتیم و وزنت 9900 گرم بود گوشت التهاب داشت... مریض بودی و به شدت بی قراری می کردی.. به امید اینکه همیشه سالم سر حال و خندون باشی... دوستت دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی