مادرم... آناهیتا
بچه ها بزرگترین مادران تاریخند... احساس می کنم که دوباره از دامان او متولد می شوم... دوباره بزرگ می شوم و دوباره زندگی می کنم. بچه ها بزرگترین مادران تاریخند. انگار اینقدر که از بچه ات یاد می گیری از مادرت و از هیچ کس و هیچ چیز دیگری یاد نگرفته ای... بچه ها بزرگترین مادران تاریخند... انگار احساس عشقی که او در دلت زنده می کند تا کنون هیچ مادری نتوانسته در دل هیچ بچه ای زنده کند... اینقدر محبت که از مادرت هم نگرفته ای از بچه ات می گیری . باید مادر باشی تا بفهمی چه می گویم... که چقدر سخت است وقتی قلبت بیرون از وجودت در جای دیگری می زند.. حالا تصورش هم سخت است وقتی قلبت ازتو دورتر و دورتر می شود...
من از دامان تو متولد شدم... در آغوش تو زیستم و با لحظه لحظه های نفس کشیدنت بزرگ می شوم... من از تو یاد می گیرم و با تو جهان را به نظاره می نشینم... آناهیتای من بزرگترین عشق جهان را تو در وجود کوچک من گذاشتی... قلبم و قلمم ازان توست. که قلبم همواره برای تو می تپد و قلمم آنقدر از عشقم کوچکتر است که تاب نوشتن این عشق را ندارد.