دو سال و سه ماهه
عزیز دو سال و سه ماهه من.. دیشب عکس پرسنلی 11 ماهگیت رو دیدم و شوکه شدم . عکسی که برای پاسپورتت گرفته بودیم. توی اون عکس فکر می کردم خیلی بزرگی و با اینکه هر روز دارم عکساتو می بینم ولی دیروز شوکه شدم..... چقدر از ون روزا گذشته؟ چند سال از روزای بوی شیر و آروغ تو؟ بوی خوب نفسات وقتی توی خواب بودی و من فقط نگاهت می کردم... چند سال از روزایی که تازه اغو آغو می کردی؟ بیلابیل می گفتی؟ چند سال از روزایی که به زور تونستی بچرخی و بالاخره 4 دست و پا راه بری؟ الان اما وضع فرق کرده... با شهامت و مصمم راه می ری توی خونه می چرخی و بلبل زبونی می کنی.. مثلاً دیروز می گفتی : مامانی دایی نیما رو خیلی دوست دارم باورت می شه؟ یا مثلاً وقتی باهات حرف می زنم خیلی با دقت گوش می دی و آخرش می پرسی : راست می گی مامانی؟ حالا دیگه بعد از گذروندن یه دوره خیلی سخت دیگه توی لگنت پیئ پی می کنی و برای پی پی های خوشکل و بامزت به قول خودت دست می زنی. خیلی زیبا شدی و خیلی با آب و تاب حرف می زنی... روزهای مادر بودن روزهای عجیبیه.. چرا هیچوقت یه نفری که مادر نیست و بچه دو سال و سه ماهه نداره نمی تونه بفهمه من چی می گم؟ اینقدر این حس عجیب و بزرگه که گاهی در مقابلش احساس ضعف و ناتوانی می کنم...
زیبای من همینقدر که با قدمهای کوچک و استوارت توی خونه راه می ری و خونه کوچک ما از صدای خنده هات به وجد می یاد . همین که خونه با عطر نفسات گرم می شه. همین که گاهی بی دلیل می پری بغلم و سر تا پام رو بوسه می زنی... بزرگترین نعمتیه که تا حالا خدا بهم داده و قدرشو می دونم. فرشته کوچک خونه ما هر روزت خندون باشه و کنار مامان و بابات آروم باشی