آناهیتا

صندلی غذای من

1391/1/25 15:20
نویسنده : الهه
1,594 بازدید
اشتراک گذاری

امروز٢٥ فروردین روز جمعه است و بابایی رفته کنکور دکتری بده. من و تو توی خونه تنهاییم. تو داری سی دی مورد علاقه ات رو نگاه می کنی و برای تو می نویسم. امروز هوا ابریه و خیلی حس خوبیه. کلاً‌ مامانت با هوای ابری و بارون خیلی حال می کنه. دختر گلم دیشب خیلی بی تابی می کردی و همش دوست داشتی بلند شی و بشینی ولی هنوز نمی تونی چون تو تازه ٤ ماه و ١٢ روزته. بخاطر همین من و بابایی تصمیم گرفتیم صندلی غداتو بیاریم و تو توش بشینی. طبق معمول که از هر چیز جدیدی استقبال می کنی با کنجکاوی به اون نگاه می کردی و داشتی حال می کردی این بود که تو برای اولین بار توی صندلی غذات نشستی نه برای اینکه غذا بخوری بلکه بخاطر اینکه می خواستی نشستن رو امتحان کنی. طبق معمول باید بگم دوستت دارم و قشنگ ترین لحطه ها رو برات آرزو می کنم. راستی چند روزی خیلی به من وابسته شدی و حتما باید توی بغلم بخوابی یا پیشت بخوابم. دستم و محکم می گیری و به خودت می چسبونی و می خوابی انگار که من می خوام فرار کنم. ولی دلم نمی خواد به من وابسته باشی. به هیچ کس وابسته نباش حتی به من. آزاد آزاد باش عزیزم. سخت باش. حالا دارم ترکت می دم که بدون من هم بتونی بخوابی. اینا همش بخاطر خودته وگرنه من که عاشق کنار تو خوابیدنم. من که عاشق بوی خوب توام. من که عاشق وجودتم وقتی مثل یه پرنده کوچولو کنارم به خواب می ری و من دوست دارم فقط ساعتها نگاهت کنم. دوستت دارم یه دنیا.

اولین بار توی صندلی غذا

خوشکل خانم با هد بندی که مامان جون برات بافته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد