آناهیتا

غلتیدن آناهیتا

1391/1/26 12:46
نویسنده : الهه
157 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم امروز ٢٦ فروردین شنبه و یه روز بارونیه. دیشب بعد از مدتها تلاش که می خواستی برگردی بالاخره تونستی روی زمین برگردی. من و بابایی مشغول کارامون بودیم و تو داشتی روی پتو وسط هال فیلم می دیدی که یهو بابایی گفت : نگاش کن ... و من با کمال ناباوری دیدم که تو برعکس شدی و خودتم تعجب کردی. یه لحظه دلم لرزید و یه حس غریبی بهم دست داد. باورم نمی شه به این زودی داری جلوی چشمام پا می گیری. باورم نمی شه که دیگه این لحظه ها بر نمی گرده. تو هر روز یا شاید هر ساعت یه کار جدید می کنی و من فقط نگاهت می کنم. درختهای تو کوچه با چه سرعتی داره برگاشون سبز می شه باور کن دیروز تازه جوونه زدن امروز سبز سبز شدن تو هم همینطوری و هر روز غافلگیرم می کنی... دلم می گیره... خوشحالم... نمی دونم چه حسی دارم... آها هیجان زده هستم حالا بهتر شد.

اینم اولین بار که روی زمین غلتیدی

آناهیتا با اسمورفهایی که خاله الهامش براش خریده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد