آناهیتا

گذشت و گذشت

1391/7/3 23:05
نویسنده : الهه
136 بازدید
اشتراک گذاری

نمی دونم ولی خیلی دلم می گیره. وقتی هر روز دخترم داره بزرگتر و شیرینتر می شه و من به جای اینکه خوشحا لتر باشم دلم می گیره... وقتی کم کم گهواره جاشو به تخت خواب می ده... وقتی دیگه کریر جاشو به صندلی ماشین می ده... وقتی دونه دونه دندونای آناهیتا داره در می یاد... وقتی کم کم سعی می کنه بایسته و راه بره. آره کم کم داره بزرگ می شه. می ترسم از این روزا که اینقدر عجله دارند می ترسم... از حالا دلم برای همه این روزای قشنگ و ناب تنگ می شه... کم کم آناهیتا بزرگتر می شه ودیگه شیر منو نمی خوره و یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم ازم دریغ می شه. نه اینکه دوست داشته باشم آناهیتا همیشه کوچولو بمونه و بزرگ نشه... نه ولی دلم می گیره که این روزها دیگه هرگز بر نمی گرده. امروز برای اولین روز آناهیتا رو توی صندلی ماشین نشوندم و به مهد کودک سرزمین سبز بردم. خودم هم همونجا مونذم که اگه روز اول بی تابی کرد خودم بغلش کنم... ولی خداییش بچه خوبی بود... خلاصه ساعت 13 اومدیم خونه و تا شیر خورد خوابش برد. منم از 12 مهر باید برم سر کار و امروز 3 مهره... از پایان نامه هم هیچ خبری نیست... استرس دارم ... از بحث ... پایان نامه که بگذریم امروز به این فکر کردم م یه روزی به همین زودیا آناهیتا منو سوار ماشینشمی کنه و می بره بیرون... به همین زودیا ... همه چیز عوض می شه... به همین زودی... بازم دوستت دارم و می میرم برات... مواطب خودت باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد