عزیز بوسه های من
گاهی وقتا بیشتر از گاهی وقتای دیگه متوجه می شی که چقدر مادر بودن سخت و عاشقانه است... گاهی وقتا تازه انگار یه نفر محکم می زنه تخت سینه ات و بهت یاداوری می کنه که تو یه مادری و چقدر می تونی لحظه هاس سختی رو سپری کنی... وقتی در حال فیلم گرفتن از آناهیتا وقتی برای اولین بار سوار تابش شده و داره کلی ذوق می کنه و می خنده. وقتی از توی تاب با جسارت دستشو ول می کنه و برای دوربین دست تکون می ده و تو غرق در هیجان و شادی می شی وقتی احساس مس کنی توی یه لحظه همه دنیا مای توه و یه هو تو یه لحظه تاب باز می شه و آناهیتا میفته روی سرامیکای خونه... وقتی یو یه لحظه تمام بدنت شروع به لرزیدن می کنه و با این حال خودتو حمع و جور می کنی تا بتونی بچه ات رو آروم کنی و ببینی چه بلایی سرش اومده... تازه می فهمی مادر بودن چقدر سخت و بزرگه چقدر دل دریا می خواد و چقدر شجاعت لازم داره... آره اونشب آناهیتا رو که فقط ٩ ماه و نیمش بود به بیمارستان بردیم از پاهای کوچولوش عکس گرفتن و به یاری خدا خیلی چیز مهمی نبود. ولی من خیلی بیشتر از قبل خودم رو شناختم و فهمیدم که آناهیتا چقدر برام عزیزه و یه مادر در بعضی شرایط می تونه چقدر قدرتمند باشه...
الهی دست حق همیشه پناهت باشه آناهیتای من