آناهیتا

عزیز بوسه های من

1391/7/12 11:35
نویسنده : الهه
132 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی وقتا بیشتر از گاهی وقتای دیگه متوجه می شی که چقدر مادر بودن سخت و عاشقانه است... گاهی وقتا تازه انگار یه نفر محکم می زنه تخت سینه ات و بهت یاداوری می کنه که تو یه مادری و چقدر می تونی لحظه هاس سختی رو سپری کنی... وقتی در حال فیلم گرفتن از آناهیتا وقتی برای اولین بار سوار تابش شده و داره کلی ذوق می کنه و می خنده. وقتی از توی تاب با جسارت دستشو ول می کنه و برای دوربین دست تکون می ده و تو غرق در هیجان و شادی می شی وقتی احساس مس کنی توی یه لحظه همه دنیا مای توه و یه هو تو یه لحظه تاب باز می شه و آناهیتا میفته روی سرامیکای خونه... وقتی یو یه لحظه تمام بدنت شروع به لرزیدن می کنه و با این حال خودتو حمع و جور می کنی تا بتونی بچه ات رو آروم کنی و ببینی چه بلایی سرش اومده... تازه می فهمی مادر بودن چقدر سخت و بزرگه چقدر دل دریا می خواد و چقدر شجاعت لازم داره... آره اونشب آناهیتا رو که فقط ٩ ماه و نیمش بود به بیمارستان بردیم از پاهای کوچولوش عکس گرفتن و به یاری خدا خیلی چیز مهمی نبود. ولی من خیلی بیشتر از قبل خودم رو شناختم و فهمیدم که آناهیتا چقدر برام عزیزه و یه مادر در بعضی شرایط می تونه چقدر قدرتمند باشه...

الهی دست حق همیشه پناهت باشه آناهیتای من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد