آناهیتا

خستگی

1392/5/1 0:09
نویسنده : الهه
137 بازدید
اشتراک گذاری

خسته ام... اینروزها خسته ام... انگار که خون راهش را به مغزم گم کرده باشد. انگار یک جایی آن وسط راه گیر کرده و فوران کرده باشد. انگار قلبم غرق خون شده ولی به مغزم نمی رسد... خبرهای بد و رفتار آدمها نا امیدم کرده . گاهی بعضی رفتارها زخمیت می کند دردت می گیرد. می خواهی فریاد بزنی ولی صدایت شکسته است.. می خواهی بدوی ولی پایت را بسته اند.. خسته می شوی از این در و آن در زدن ... خسته می شوی از این همه درد بی درمان... خسته می شوی از پروراندن امید هایی که همه به در بسته می خورد... خسته می شوی از این همه غریبه که روزی با تو آشنا بودند ... خسته می شوی وقتی می بینی کسانی که همیشه الهه جون صدات می کردن امروز بهت می گن "خانوم".... خسته می شوی از این همه تغییر.. از این همه سستی این دنیا و آدمهایش...تو می مانی و یک آوار فکر که همه به بن بست می خورد... می خواهی تمام بغضت را در یک لحظه بشکنی ولی ناگهان صدای ظریف پرنده ای را می شنوی و کوه غمهایت انگار آب می شود و می ریزد و می رود به بایگانی برای بعد... بعد که دوباره آناهیتا بخوابد شاید بتوانی به غصه هایت فکر کنی ... تا آناهیتا هست زندگی باید کرد... باید خندید...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد