با اینا خستگیمو در می کنم
وقتی از اولین لحظات صبح که بلند می شی فقط درگیر راه اومدن به دل آناهیتا باشی.. وقتی هی به دلخواه خانوم از صبح بدوی و دالی بازی کنی و تاب بدی و هی توپهایی که خانوم از توی استخر به اینور و اونور پرت می کنه جمع کنی.. وقتی در حالیکه آناهیتا به زانوت چسبیده غذا بپزی و ظرف بشوری... وقتی هر نیم ساعت یه بار خانوم خانوما به بهانه آب بازی می گه جیش و باید 1 ساعت توی دستشویی وایسی و حتی یه قطره جیش هم نکنه.. وقتی از صبح هی هر چی می خواد انجام می دی می بریش لب پنجره.. توی تختش تا بازی کنه البته به تو هم می گه میش یعنی تو هم بشین... خلاصه وقتی از عصر که می شه باید ببریش در در و پا به پاش بازی کنی و بدوی و بدوی و بدوی... بعد می یای خونه دوباره بازی و بازی و بازی و بعد با هزار امید بهش شام می دی که شاید دیگه بره بخوابه... و ساعت 10 شب وقتی خورد و خسته و له و داغون یه لحظه می یای بشینی روی مبل و یه نفس راحت بکشی.. تازه خانوم می گه میش روی زمین و باهام توپ بازی کن... با التماس می گی نهههه مامان من دیگه خسته ام... و دوباره با یه حالت مظلومی که البته حتی 1% مظلومیت در آناهیتا نیست، میگه مییییییش... بالاخره دوباره می ری روی زمین که باهاش بازی کنی که یهو پاها و زانوهاتو می بوسه... و طوری نگات می کنه که انگار همه خستگیت در می ره... همین برام بسه انگار که توی بهشتم با این بوسه ها