آناهیتا

12 آذر 1390

1390/12/14 15:46
نویسنده : الهه
157 بازدید
اشتراک گذاری

اون روز خیلی عجیب بود. من خیلی از دکتر و آمپول و بیمارستان و اینجور چیزا می ترسم... اون روز انگار خدا یه آرامشی به من داده بود. باور کن از هیچی نمی ترسیدم. انگار نه انگار که می خوام برم اتاق عمل و شکمم پاره بشه... صبح خیلی شاد و خندان ساعت 5 و نیم از خواب بیدار شدم و یه دوش کوچولو گرفتم و به اتفاق بابایی و مامان جون به بیمارستان لاله رفتیم. آخرین لحظه هایی بود که تو رو توی شکمم داشتم و داشتم باهات حرف می زدم. بی شک دلم برات خیلی تنگ می شد. تو از من جدا می شدی. البته از اینکه ببینمت خوشحال هم بودم. روز عجیبی بود. یعنی تو که ٩ ماه همدم من بودی و از حال من بهتر از خودم خبر داشتی دیگه داشتی از وجود من بیرون می یومدی. آه که چه لحظه هایی رو با هم تجربه کرده بودیم. تلخ و شیرین. خنده و گریه... بارها که از این زمونه دلگیر می شدم ازت می خواستم که تو ناراحت نشی و وقتی به یاد تو می فتادم سعی می کردم شاد باشم. روزای گرم تابستون باهام بودی. وقتی دنبال خونه می گشتیم تو شکمم بودی.. زیر بارون و برف با هم قدم زدیم... با هم خندیدم... با هم غذا می خوردیم... با هم می خوابیدیم... با هم زندگی می کردیم.. تو می دونی که من و تو چه دورانی با هم داشتیم... هر کی ندونه تو عشق من می دونی... تا اینکه اونروز دیگه واقعاٌ می خواستی بیای بیرون... همه منتظرت بودن و من آروم تر از همیشه به استقبالت رفتم... لحظه ای که توی اتاق زایمان تو رو دیدم پر شکوهترین لحظه زندگیم بود. از هیجان می لرزیدم و فقط اشک می ریختم... لحظه ای بود که هرگز توی زندگیم تجربه نکرده بودم و دیگه هم تکرار نمی شه... لحظه ای که توی شادی و هیجان و اشک و لبخند غرق شده بودم و چشمام فقط تو رو می دید که چه تازه و گرم از شکمم بیرون اومده بودی... به تو که توی این دنیای بزرگ فقط منو می شناختی و بوی منو... به تو که با همه غیر از من غریبه بودی... عزیزم تو رو بردن و من فشارم بالا رفت و تا ٢ یا ٣ ساعت توی ریکاورد بودم و تو از گرسنگی دستتو خورده بودی تا من بیام... دستی که بوی روزای جنینی تو رو می داد... عاشق روز اولی هستم که به دنیا اومدی و خاطره اون روز توی قلب و روحم نقش بسته و احساسی نسبت به اون روزت دارم که هرگز نمی تونم برای کسی توضیح بدم... عشق من اونروز آریا و ملینا از شیراز برای دیدنت اومده بودن... سولی نسیم.. فواد و نازی جون و آقتی والی هم به بیمارستان اومدن و عصری هم سامان برای دیدنت اومد و ندا فتوحی هم همون روز اول به دیدنت اومد روز عجیب و فراموش نشدنی بود. اینم چندتا عکس از اون روز فراموش نشدنی.

عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد