آناهیتا

اولین روز کار

1391/3/13 10:14
نویسنده : الهه
154 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم... عشقم... همه وجودم

نمی دونم از کجا شروع کنم و چی برات بنویسم... دیروز تو ٦ ماهه شدی و مثل برق و باد جلوی چشمای من از یه نوزاد کوچولو که اندازه کف دستم بود تبدیل شدی به یه بچه ٨.٥ کیلویی که شیطنت از چشمات می ریزه... ولی امروز من به اینجا نیومدم که اینا رو برات بنویسم. امروز اومدم که بگم دلم اندازه یه دنیا برات تنگ شده و از صبح اشک چشمامو ول نمی کنه. امروز برای اولین بار بعد از اینکه تو بدنیا اومدی اومدم سر کار. تو که توی این ٦ ماه حتی یک دقیقه هم از من دور نبودی و همش توی جیگرم بودی امروز توی خونه با بابایی موندی و من اینجا از دلتنگی دارم دق می کنم... عزیز مامان عشقی که تو به من دادی زیباترین و پاکترین عشق دنیاست... تو یه تیکه از وجودمی ... نه تو از وجودم خیلی عزیزتری.. امروز یاد روزایی که من و توی خونه با هم تنها بودیم می یفتم و الان آرزو دارم اینجا بودی و بغلت می کردم، بوت می کردم و تو با اون دهن باز بی دندونت برام می خندیدی... یاد اونروزا بخیر.. من و تو در کنار هم... فقط من و تو و یه دنیا خاطره خوب با تو بودن... روزای دلدردت که دل مامانی برات کباب بود... روزای بی قراریت که پا به پات می یومدم و سعی می کردم بهت قرار بدم... روزای خوب شادی کردنات که تو خونه ازت فیلم و عکس می گرفتم... من و بودم و تو که خودت یه دنیایی... الن دیگه اشک بهم فرصت نمی ده... دیشب تولد ٦ ماهگیتو گرفتیم.. حالا بعداً عکس می ذارم... تو خوشحال نبودی انگار که تو هم مثل مامانت دلت گرفته بود انگار می فهمیدی که یار این ٦ ماهت فردا می خواد بره و تا عصری عشقشو نبینه.... عشقم امیدوارم هیچ مادری از بچه اش دور نباشه چون تحمل دوری تو خیلی داره اذیتم می کنه... عزیزم همیشه مواظب خودت باش... همیشه سعی کن مستقل باشی منم کنارت می مونم و تحمل می کنم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد