آناهیتا

بدون عنوان

آناهیتآای گل من امروز دقیقاً ٥٦ روزته که برای اولین بار بعد از تولدت تونستم به این وبلاگت سر بزنم . آخه دختر گل من تقصیر خودته که به من وقت نمی دی که درست حسابی بت.نم اینجا بیام. همه وقتم با خودت داره می گذره. اما امروز می خوام چندتا عکس از اولینهای زندگیت رو اینجا بذارم. اولین سفر شیراز اولین حافظیه زندگیت در 2 ماهگی اولین تولدت در 1 ماهگی  اولین باری که روسری پوشیدی اولین جاده چالوس آناهیتا 1 ماه نیم   ...
13 اسفند 1390

بدون عنوان

دختر عزیزم... آناهیتای من امروز ١٣ اسفند ٩٠، یه روز برفی و من تو دوباره توی خونه تنهاییم. امروز تو رو کنار گنجره بردم و برف رو که آروم از آسمون می بارید نشونت دادم و تو با چشمای گرد سیاهت با تعجب نگاه می کردی. عشق من... دیروز دقیقاً ٣ ماهت تموم شد و من و بابایی برات از بی بی کیک خریدیم و لباس نو که دایی از کیش برات آورد تنت کردیم و برات یه تولد کوچولوی سه نفره گرفتیم... روز به روز که می گذره بیشتر عاشقت می شم و از الان دلم برای اینروزا که من و تو با هم توی خونه تنهاییم تنگ می شه... آخه مامانت ٣ماه دیگه باید برگرده سر کار و از الان دلش گرفته و نمی دونه تو رو چه جوری تنها بذاره... ...
13 اسفند 1390

تولد دو ماهگی آناهیتا

تولد دو ماهگی تو با بابایی مصادف می شه آخه تولد بابایی 12 بهمنه... من اونروز تولد دو عشق زندگیمو با هم جشن گرفتم... چون دو ماهت بود دقت دکتر داشتی و باید دو تا واکسن هم می زدی... اونروز روز شلوغی بود... باید مقدمات تولدتون رو می چیدم، تو رو حمام می کردم، برای بابایی کادو می خریدم و... این کارا با وجود تو که فقط دو ماهت بود یه کمی سخت بود. بالاخره تصمیم گرفتم هدیه بابایی رو تلفنی سفارش بدم. یه عطر دیویدف چمپیون سفارش دادم. بعد تو رو حمام کردم.. بعد شیر بهت دادم و خوابوندمت و با نهایت نگرانی در عرض 5 دقیقه توی خونه تنهات گداشتم و رفتم سر کوچه از طلا کیک خریم و برگشتم. یعنی رفت و برگشتو فقط دویدم. وقتی برگشتم دیدم هنوز خوابی و اصلاً نفهمیده بود...
12 بهمن 1390

تولد یک ماهگی آناهیتا

عزیزم بالاخره تو یک ماهه شدی... امروز با بابایی بردیمت دکتر و دکتر گفت که همه چیزت خیلی خوبه وزنت به 4800 گرم رسیده بود و فقط کمی دلدرد داشتی که دکتر بهت قره کولیک داد و همچنین قطره ویتامین آد که باید می خوردی. ما هم برای تولدت خله هات رو دعوت کردیم و با مامان جون یه تولد کوچیک برات گرفتیم. در ضمن کیک تولدت رو مامان جون برات از طلا خرید... تولد یک ماهگیت مبارک گل من..  ...
12 دی 1390

رقص پروانه

دست و پا زدنت بسان پرواز پروانه ای کوچک است. انگار غوغای بهم رسیدن یک جفت عاشق را به تصویر می کشی . انگار تمام قناریهای دنیا در دلم آواز می خوانند. چه معصومانه تلاش می کنی وجود ظریفت را به رخ این دنیای بزرگ بکشی. چه عاشقانه تقلایت را درونم احساس می کنم. چه شادمانه چشم براه تکانهایت می مانم. و اگر نباشی و اگر ساعتی بال نزنی،   دلم هزار راه می رود.... دلم شور می زند.... ....آخر من مادرم....
14 آبان 1390

روزهای خوب با تو بودن

اینروزها هوای پاییز مستم می کند و تو همچنان در آغوش من به نظاره این فصل زیبا و این باران عاشقانه می نشینی... انگار زمان در یک لحظه متوقف می شود و تمام جهان در یک لحظه سکوت می کند وقتی درون من مانند یک پروانه کوچک بال می زنی و می گویی من هم این باران را می بینم... من هم این باران را مانند تو می چشم ... من هم این باران را دوست دارم.... من هم این باران را لذت می برم و من سراپای وجودم پر از شوق می شود و احساس می کنم چقدر دنیایم با تو رنگ جدیدی دارد... دوستت دارم و لحظه هایم را به پایت گذاشته ام...  ببار باران ببار تا لطافت قطراتت را بر وجودم احساس کنم... دختر بارانی من دوستت می دارم...
9 آبان 1390

آناهیتای من... عشق من

عزیزم.... دخترم... نازنینم مدتهاست قصد دارم برایت بنویسم.... از تو که تازه ترین و زیاترین احساس زندگیم را به هدیه دادی. از تو که در میان همه هیاهوها و شلوغیهای دنیا برایم آرامشی، نوازشی و بخششی ... ولی تو بهتر از من می دانی که روزها چه زود سپری می شود و الهه چقدر در انجام کارها تنبل است. اینقدر امروز و فردا کردم تا امروز که تو ٨ ماهگی را تمام کرده ای دیگر دل یک دله کردم واولینها را برایت نوشتم. البته باز هم تو بهتر می دانی که الهه با تکنولوژی و اینترنت و ... میانه خوبی ندارد. عاشق قلم و کاغذم و تا امروز حرفهایم را برایت در سررسید سال ٩٠ بیمه سامان نوشته ام ولی احساس کردم روزی بزرگ شوی و به مادرت خرده بگیری که چرا از تکنولوژی دور بوده .....
9 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد