آناهیتا

غلتیدن آناهیتا

عزیزم امروز ٢٦ فروردین شنبه و یه روز بارونیه. دیشب بعد از مدتها تلاش که می خواستی برگردی بالاخره تونستی روی زمین برگردی. من و بابایی مشغول کارامون بودیم و تو داشتی روی پتو وسط هال فیلم می دیدی که یهو بابایی گفت : نگاش کن ... و من با کمال ناباوری دیدم که تو برعکس شدی و خودتم تعجب کردی. یه لحظه دلم لرزید و یه حس غریبی بهم دست داد. باورم نمی شه به این زودی داری جلوی چشمام پا می گیری. باورم نمی شه که دیگه این لحظه ها بر نمی گرده. تو هر روز یا شاید هر ساعت یه کار جدید می کنی و من فقط نگاهت می کنم. درختهای تو کوچه با چه سرعتی داره برگاشون سبز می شه باور کن دیروز تازه جوونه زدن امروز سبز سبز شدن تو هم همینطوری و هر روز غافلگیرم می کنی... دلم می گیر...
26 فروردين 1391

صندلی غذای من

امروز٢٥ فروردین روز جمعه است و بابایی رفته کنکور دکتری بده. من و تو توی خونه تنهاییم. تو داری سی دی مورد علاقه ات رو نگاه می کنی و برای تو می نویسم. امروز هوا ابریه و خیلی حس خوبیه. کلاً‌ مامانت با هوای ابری و بارون خیلی حال می کنه. دختر گلم دیشب خیلی بی تابی می کردی و همش دوست داشتی بلند شی و بشینی ولی هنوز نمی تونی چون تو تازه ٤ ماه و ١٢ روزته. بخاطر همین من و بابایی تصمیم گرفتیم صندلی غداتو بیاریم و تو توش بشینی. طبق معمول که از هر چیز جدیدی استقبال می کنی با کنجکاوی به اون نگاه می کردی و داشتی حال می کردی این بود که تو برای اولین بار توی صندلی غذات نشستی نه برای اینکه غذا بخوری بلکه بخاطر اینکه می خواستی نشستن رو امتحان کنی. طبق معم...
25 فروردين 1391

سفر قزوین نوروز 91

عزیزم تو برای دومین بار توی زندگیت در سه ماه نیمه گی به سفر قزوین رفتی. من و تو و بابایی و مامان جون و دایی نیما. اونجا به ما خیلی خوش گذشت. ما به حمام قجر. ٤٠ ستون. خیابان سپه اولین خیابان ایران. موزه مردم شناسی، کلیسای کانتور و ٢ دو تا رستوران خیلی خوب به اسم نمونه و اقبالی رفتیم و غذای قزوین قیمه نسا و کبابهای خوشمزه خوردیم. در ضمن شیرینی های قزوین خیلی خوشمزه بود. کیک شربتی، نازک، باقلوا و ... خریدیم و سوغاتی اوردیم. توی سفر تو دختر خوبی بودی مرسی گل مامانی       ...
23 فروردين 1391

نوروز 1391

عشق مامان و باباش در کنار مامان و باباش اولین نوروز رو تجربه کرد. نوروزت پیروز عزیزم. مان و بابت خیلی به سنت قشنگ نوروز اهمیت می دن بخاطر همین همه رسم رسومای نوروز رو به درستی انجام می دن. امسال هم مثل هرسال به خرید عید رفتیم البته با آناهیتا توی کالسکه... ماهی و سنجد و سمنو و سنبل و همه چیزای سفره و کفش و لباس برای خودم و بابایی و چندتا چیز ک.چولو برای تو. امسال برات لباس عید نخریدم چون خیلی لباس نو داری و خاله هات و داییت هم برات کلی لباسای خوشکل خریدن. تو هر روز یکی از اون لباسها رو می پوشیدی و دلبری می کردی... فکر نکنم هیچ بچه سه ماه نیمه ای به اندازه تو لباس داشته باشه گلم. خلاصه امسا سال تحویل ساعت ٤٤/٨ صبح بود. من و بابایی ساعت ٧ بیدا...
23 فروردين 1391

خانوم گل 4 ماهه من

عشق مامانی تو دیگه ٤ ماهت شد و باید واکسن ٤ ماهگی می زدی. می دونی که بابایی می ره سر کار و من مجبور بودم خودم تنها ببرمت. البته ٢ ماهه که بودی واکسنت رو دکترت زد ولی چون اینبار تعطیلات نوروز بود دکترت نبود و من مجبور شدم ببرمت خانه بهداشت یوسف آباد. صبح ساعت ٩ با هم بیدار شدیم خیلی شاد و دوست داشتنی شده بودی . بهت ١٥ قطره استامینوفن دادم لباساتو پوشوندم و باهم رفتیم. تو رو توی کریرت روی صندلی عقب گذاشتم. بارون قشنگی می بارید و تو اصلاً توی ماشین ادیت نکردی و با اینکه ترافیک بود ولی فقط به اطرافت نگاه کردی تا اینکه رسیدیم خانمه واکسنتو زد و خنده ات یه هو به گریه تبدیل شد. شیرین مامام خدار رو شکر خیلی بی تابی نکردی و برگشتیم خونه و تو به خواب ...
23 فروردين 1391

تولد 3 ماهگی آناهیتا

عزیزم تو خیلی زود سه ماهت شده و ما به لظف خدا تونستیم هر ماه واست یه تولد کوچولو بگیریم. روز 12 اسفند که مصادف با تولد خاله الهام هم هست من و بابایی اول یه سری رفتیم جاده امام زاده داوود و بعدش اومدیم از بی بی برات کیک خریدیم و برات یه تولد کوچولو و خوذمونی گرفتیم راستی لباسی هم که دایی نیما از کیش اورده بود اندازه ات شد و تنت کردیم. ...
22 اسفند 1390

برف می بارد

آناهیتای من امروز 22 اسفند 90 و چیز دیگه ای به سال جدید و اومدن بهار نمونده. چقدر زود هر روز می گذره و این روزهای قشنگ در کنار تو بعداً برام همش خاطره می شه. عزیزم امروط برف قشنگی می باره و تو که دو روز بود بی تانی می کردی الان به خواب ناز رفتی. این روزا همش دلت می خواد حرف بزنی ولی نمی تونی واسه همین همش لبتتو غنچه می کنی و او او می کنی و ما نمی دونیم چی می خوای بگی... کم کم گهواره ات هم داره برات کوچیک می شه و پاهات به پایینش برخورئ می کنه... هروز جلوی چشمای من داری بزرگتر می شی و منو با خاطره این روزای قشنگ رها می کنی. کاش توی یه لحظه دنیا وای می ساد و کارای تو رو جاودانه می کرد. اینقدر عاشقتم که گاهی می خوام این لحظه ها رو بخورم و وا...
22 اسفند 1390

یه روز خوب عاشقانه

چطور می تونم اینروزایی که من و تو توی خونه تنهاییم رو توصیف کنم. به من بزرگترین و عاشقانه ترین لحظه ها رو هدیه دادی. چطور می تونم این احاسی رو که تو به من دادی برات جبران کنم؟ حالا تازه می فهمم که پاکتر و بزرگتر از عشق مادر به فرزند در تمام دنیا وجود نداره. بی هیچ چشمداشتی دوستت دارم و بی دریغ تمام عشقم رو به پات می ریزم. با گریه ات غم به دلم می یاد و با خندت همه غمهای دنیا از دلم می ره. وقتی دردی داری با تمام وجود از خدا می خوام که دردت به جون من بره و اگر لحظه ای شادم شادیم رو برای تو می خوام. با همه وجودم از خدا قدر دانی می کنم که به من قدرت داد که بتونم بهت شیر بدم، چرا که در هنگامشیر دادن به تو لذتی رو تجربه می کنم که با هیچی عوضش نمی...
14 اسفند 1390

12 آذر 1390

اون روز خیلی عجیب بود. من خیلی از دکتر و آمپول و بیمارستان و اینجور چیزا می ترسم... اون روز انگار خدا یه آرامشی به من داده بود. باور کن از هیچی نمی ترسیدم. انگار نه انگار که می خوام برم اتاق عمل و شکمم پاره بشه... صبح خیلی شاد و خندان ساعت 5 و نیم از خواب بیدار شدم و یه دوش کوچولو گرفتم و به اتفاق بابایی و مامان جون به بیمارستان لاله رفتیم. آخرین لحظه هایی بود که تو رو توی شکمم داشتم و داشتم باهات حرف می زدم. بی شک دلم برات خیلی تنگ می شد. تو از من جدا می شدی. البته از اینکه ببینمت خوشحال هم بودم. روز عجیبی بود. یعنی تو که ٩ ماه همدم من بودی و از حال من بهتر از خودم خبر داشتی دیگه داشتی از وجود من بیرون می یومدی. آه که چه لحظه هایی رو ...
14 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد