آناهیتا

مهد کودک ایرانمهر

حالا سه روزه که داری به مهد ایرانمهر می ری... انگار من به تو وابسته ترم تا تو به من... انگار رفتی و همه خونه رو هم با خودت بردی مثل آدمای گیج و گم توی خونه می چرخم و نمی دونم چکار باید بکنم... چقدر سخته دوری از تو... امروز 5 شهریور 92 هست و تو تقریباً 22 ماهه هستی ... دوریت برام سخته ولی باید عادت کنم... مادری سخت ترین کار دنیاست باید عادت کنم.
6 شهريور 1392

این روزها

اینروزها انگار به تو نزدیکترم.... دوست داشتنی تر شده ای... زیباتر.. مهربانتر هنگامی که آغوشت را سر سفره برای عزیزجون باز می کنی ، به طرفش می روی و می بوسیش... وقتی تمام راه از اینجا تا شیراز اسم دایی نیم را می آوری... وقتی سولی برای چند ساعت از خانه می رود و تو می روی دم در و بهانه اش را می گیری... وقتی با صدای زنگ در می گویی بابا... وقتی با دیدن هر ماشین نقره ای از شیراز تا آباده می گویی دایی نیم، وقتی سرم را روی پاهای ظریف و کوچکت می گذارم و مرا ناز می کنی و آرام می بوسی... وقتی همه را می شناسی و دوست داری و عشق می ورزی... وقتی 21 ماهه می شوی... همه را زندگی می کنم... همه را قدر می دانم... همه را می نوشم... به خاطر خواهم سپرد که چگونه با...
26 مرداد 1392

با اینا خستگیمو در می کنم

وقتی از اولین لحظات صبح که بلند می شی فقط درگیر راه اومدن به دل آناهیتا باشی.. وقتی هی به دلخواه خانوم از صبح بدوی و دالی بازی کنی و تاب بدی و هی توپهایی که خانوم از توی استخر به اینور و اونور پرت می کنه جمع کنی.. وقتی در حالیکه آناهیتا به زانوت چسبیده غذا بپزی و ظرف بشوری... وقتی هر نیم ساعت یه بار خانوم خانوما به بهانه آب بازی می گه جیش و باید 1 ساعت توی دستشویی وایسی و حتی یه قطره جیش هم نکنه.. وقتی از صبح هی هر چی می خواد انجام می دی می بریش لب پنجره.. توی تختش تا بازی کنه البته به تو هم می گه میش یعنی تو هم بشین... خلاصه وقتی از عصر که می شه باید ببریش در در و پا به پاش بازی کنی و بدوی و بدوی و بدوی... بعد می یای خونه دوباره بازی و بازی...
7 مرداد 1392

خستگی

خسته ام... اینروزها خسته ام... انگار که خون راهش را به مغزم گم کرده باشد. انگار یک جایی آن وسط راه گیر کرده و فوران کرده باشد. انگار قلبم غرق خون شده ولی به مغزم نمی رسد... خبرهای بد و رفتار آدمها نا امیدم کرده . گاهی بعضی رفتارها زخمیت می کند دردت می گیرد. می خواهی فریاد بزنی ولی صدایت شکسته است.. می خواهی بدوی ولی پایت را بسته اند.. خسته می شوی از این در و آن در زدن ... خسته می شوی از این همه درد بی درمان... خسته می شوی از پروراندن امید هایی که همه به در بسته می خورد... خسته می شوی از این همه غریبه که روزی با تو آشنا بودند ... خسته می شوی وقتی می بینی کسانی که همیشه الهه جون صدات می کردن امروز بهت می گن "خانوم".... خسته می شوی از این همه ت...
1 مرداد 1392

بچرخون

من و علی داریم تخته نرد بازی می کنیم و طبق معمول آناهیتا نمی ذاره. هی تاسها رو بر می داره و اینور و اونور می ندازه . برای اینکه بذاره بازی کنیم و خودش هم سرگرم شه ازش می خوایم تا اون برامون تاس بندازه. بلد نیست هی یکی یکی می ندازه هی زیر مبل می ندازه... علی می خواد تاس انداختن یادش بده. می گه : خوب حالا هردو رو بگیر تو مشتت، می گیره ... خوب حالا بچرخونشون... آناهیتا شروع می کنه به رقصیدن ... حالا دختر یه سال و نیمه من می چرخونه و می رقصه...
31 تير 1392

دختر من

چه جالب ... حالا دیگه می تونی با ابنکه کاملاً حرف نمی زنی ولی منظور همه حرفاتو بفهمونی... ( یعنی جمله بندی کردم در حد لالیگا) آره جلبی خیلی جالب . به ابی می گی بی... به بریم می گی بی... به آبی می گی آبو... ماشین می گی هاااان... به کیشمیش می گی چیش چیش... صدای پیشی و زنبور و هاپو و ببیی هم در می یاری و تازه شادمهر هم جزو حیوونا می یاری و می گی مننننننن.... امروز برای اولین بار داشتم جلوی چشمات لاک می زدم که از تعجب کم مونده بود شاخ در بیاری و من برای اولین بار برات لاک زدم... لاک قرمز و اون پاهای تپلت برای اولین بار لاک خور خیلی خوشکل شد... اره عزیزم اینروزا تند و تند داره می گذره و 9 روز دیگه تو 18 ماهه می شی... دوستت دارم عزیزم و لبخندت...
9 خرداد 1392

و... آرایشگاه

همه چیز به همین زودی و غیر منتظره ای اتفاق میفته. مثل امروز که با بابا تو رو برده بودیم ددر تا کمی قدم بزنیم و با دیدن یه آرایشگاه مردونه یهو و کاملاً یهو تصمیم گرفتیم موهاتو کوتاه کنیم.. حالا اینکه چرا آرایشگاه مردونه بماند. خودمم نمی دونم... روی صندلی نشستنت دیدنی بود و اون روپوش بزرگ که دورت بسته بودن... و انواع و اقسام شکلکهایی که من و بابایی در می یوردیم تا تو گریه نکنی... ولی با اینکه جای پای طرف روی شونه هات مونده ، خیلی خیلی ناز شدی و این بود اولین و آخرین آرایشگاه مردونه تو در زندگیت.. 
24 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد