آناهیتا

خورشیدکم بتاب تا روشن ترین باشم

آسمان را مگر توان دوری از خورشید هست که مرا توان دوری از تو باشد. روزها را بدون عطر حضورت و بدون لبخند پر مهرت و بدون بوسه های اعجاز گرت تاب نتوانم که تیر ماه به این گرمی در نبود تو سرد است. سرد و تر سناک . چنان سرد که به خود می لرزم. برای اینکه کنارم باشی و پرم کنی از خودت و از وجود نابت ، کنارت می مانم ... باشد بگذار همه بگویند دیوانه ام... اینجا کنار تو همه را همه چیز را به خنده می گیریم و می خندیم و می خندیم و می خندیم و از گرمای وجود هم و خنکای هوای خانه لذت می بریم... بگذار تمام دنیا حتی خود تو بعدها بگویی که من دیوانه ام... آری یه مادر دیوانه... پی نوشت: از 7 اردیبهشت دیگه سر کار نرفتم و موندم خونه پیش تو تمام ابراز احساسات و عر...
8 تير 1393

قاصد روزان ابری

قاصد روزان ابری ... داروگ کی می رسد باران؟ دلم هوای خواب بارون و قاصدک و دریا کرده... دلم آرامش از نوع کنار تو بودن رو می خواد عزیز بوسه های من دلم از شدت درد تیر می کشه... دلم برات تنگ شده
23 فروردين 1393

برای تو که خنده ات زندگیست

انگار همین دیروز بود که آمدی با قد 47 سانتی با دستهای کوچک و استخوانی، با لبهای کوچک، داغ داغ در آغوشم... لحظه های اول زندگی شیره جانم را مکیدی و گرمای آغوشت برایم امن ترین جای دنیا بود...از شیر دادن به تو همیشه لذت می بردم. گاهی سخت بود که نیمه شب برای شیر دادنت بر می خاستم... گاهی از شیر دادن خسته می شدم حتی گاهی غر می زدم... عزیزترینم اکنون که بعد از دوسال 3 ماه دیگر برای شیر خوردن به آغوشم نمی آیی به اندازه تمام ابرهای دنیا دلم گرفته می خواهم گریه کنم از سر شب بغض گلویم را فشار می دهد... عشقم نمی دانم آیا همه مادرها همین گونه اند؟ من تو را می خواهم..آغوشت را و شیر خوردنت را ... چرا زندگی روز به روز تو را از من دورتر می کند؟ مثل و برق و ب...
15 فروردين 1393

دو سال و سه ماهه

عزیز دو سال و سه ماهه من.. دیشب عکس پرسنلی 11 ماهگیت رو دیدم و شوکه شدم . عکسی که برای پاسپورتت گرفته بودیم. توی اون عکس فکر می کردم خیلی بزرگی و با اینکه هر روز دارم عکساتو می بینم ولی دیروز شوکه شدم..... چقدر از ون روزا گذشته؟ چند سال از روزای بوی شیر و آروغ تو؟ بوی خوب نفسات وقتی توی خواب بودی و من فقط نگاهت می کردم... چند سال از روزایی که تازه اغو آغو می کردی؟ بیلابیل می گفتی؟ چند سال از روزایی که به زور تونستی بچرخی و بالاخره 4 دست و پا راه بری؟ الان اما وضع فرق کرده... با شهامت و مصمم راه می ری توی خونه می چرخی و بلبل زبونی می کنی.. مثلاً دیروز می گفتی : مامانی دایی نیما رو خیلی دوست دارم باورت می شه؟ یا مثلاً وقتی باهات حرف می زنم خیل...
10 اسفند 1392

روز جهانی کودک

امروز با یه جایزه قشنگ توی دستت از آذر جون تحویلت گرفتم... روز جهانی کودکه و یه هفته توی مهدتون جشنه... عزیزم توی این روز که 15 مهر 92 هست می خوام بگم چقدر دوستت دارم و بعد از بدنیا اومدنت به معجزه ایمان اوردم که تو معجزه خدایی و من فقط محو تماشا که شاد می دوی و مخندی و می رقصی و البته گاهی هم گریه می کنی... همه شیرین و همه زیبا... اینروزا که صبح ساعت 7 می ذارمت مهد و تا ساعت 3 و نیم می مونی، ساعتهای زیادی ازت دورم ولی دلم خیلی بهت نزدیکه اینقدر که هر لحظه که ازم دوری دارم باهات زندگی می کنم باور کن دلم اینقدر بهت نزدیکه که کمتر برات تنگ می شه... دوستت دارم عشق کوچولوی من... بزرگترین معجزه پروردگار دوستت دارم. ...
16 مهر 1392

تنها در خانه

مهد کودک می ری و از صبح ثانیه ای یک بار می گی "می می " سخته آناهیتا دوری از تو سخته... چار ه ای هم نیست... حالا این منم تنها در خانه که بدون تو مثل آدمای گیج و گم نمی دونم باید چکار کنم.. تو خونه می چرخم و سردر گمم
10 شهريور 1392

مادرم... آناهیتا

بچه ها بزرگترین مادران تاریخند... احساس می کنم که دوباره از دامان او متولد می شوم... دوباره بزرگ می شوم و دوباره زندگی می کنم. بچه ها بزرگترین مادران تاریخند. انگار اینقدر که از بچه ات یاد می گیری از مادرت و از هیچ کس و هیچ چیز دیگری یاد نگرفته ای... بچه ها بزرگترین مادران تاریخند... انگار احساس عشقی که او در دلت زنده می کند تا کنون هیچ مادری نتوانسته در دل هیچ بچه ای زنده کند... اینقدر محبت که از مادرت هم نگرفته ای از بچه ات می گیری . باید مادر باشی تا بفهمی چه می گویم... که چقدر سخت است وقتی قلبت  بیرون از وجودت در جای دیگری می زند.. حالا تصورش هم سخت است وقتی قلبت ازتو دورتر و دورتر می شود... من از دامان تو متولد شدم... در آغوش تو ...
6 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد