تاکسی
عزیزم امروز کسی نبود که تو را بذارم پیشش و چون تامین اجتماعی کار داشتم مجبور شدیم با هم بریم. سوار ماشین شدیم و تو توی صندلیت مثل پیرزنا می شینی و دست می زنی. ماشینو توی پارکینگ شهروند آرژانتین پارک کردیم، تو رو گذاشتم تو آغوشی و چون طرح بود مجبور شدیم تا قائم مقام با تاکسی بریم و این اولین روزی بود که توی زندگیت سوار تاکسی شدی. من و تو جلو نشستیم و تو همش با کنجکاوی به آقای راننده نگاه می کردی . راننده و خانم و آقایی که عقب نشسته بودن همش قربون صدقت می رفتن و می گفتن چقدر کنجکاوه... توی تامین اجتماعی هم همه عاشقت شدن. خلاصه دوباره دست خالی برگشتیم از شهروند برات بستنی خریدم خوردی و تا الان که دارم می تویسم خوابی... خوب بخوابی عزیز دل مامان ...
نویسنده :
الهه
13:47