روزهای شیرین زندگی
آدما هیچوقت قدر موقعیتی رو که دارن نمی دونن... مثلاً خود من که هی رفتم پیش مدیر و مدیر عامل التماس کردم تا یه سال مرخصی بگیرم.. خوب اونا هم موافقت کردن... حالا تو این مدت هرچند خیلی رلضی بودم ولی همش دم از احساس روزمرگی و بطالت و این حرفا می زدم... غافل از اینکه زندگی روزمره با آناهیتا خودش بزرگترین کار و تفریح زندگیه... حالا که دوباره باید برگردم سر کار تازه می فهمم چه روزهای شیرینی رو پشت سر گذاشتم... چه لحظه های خوبی که مملو از آرامش و امنیت برای من و آناهیتا بود... چه بهتر از اینکه کنار آناهیتا روزهاتو سپری کنی بدون اینکه هیچ کار دیگه ای تو زندگیت داشته باشی؟ چی بهتر از اینکه صبح ها با انگشت آناهیتا تو چشمات از خواب بیدار شی و اون هی ماچ...
نویسنده :
الهه
12:33