آناهیتا

برای تو که خنده ات زندگیست

انگار همین دیروز بود که آمدی با قد 47 سانتی با دستهای کوچک و استخوانی، با لبهای کوچک، داغ داغ در آغوشم... لحظه های اول زندگی شیره جانم را مکیدی و گرمای آغوشت برایم امن ترین جای دنیا بود...از شیر دادن به تو همیشه لذت می بردم. گاهی سخت بود که نیمه شب برای شیر دادنت بر می خاستم... گاهی از شیر دادن خسته می شدم حتی گاهی غر می زدم... عزیزترینم اکنون که بعد از دوسال 3 ماه دیگر برای شیر خوردن به آغوشم نمی آیی به اندازه تمام ابرهای دنیا دلم گرفته می خواهم گریه کنم از سر شب بغض گلویم را فشار می دهد... عشقم نمی دانم آیا همه مادرها همین گونه اند؟ من تو را می خواهم..آغوشت را و شیر خوردنت را ... چرا زندگی روز به روز تو را از من دورتر می کند؟ مثل و برق و ب...
15 فروردين 1393

دو سال و سه ماهه

عزیز دو سال و سه ماهه من.. دیشب عکس پرسنلی 11 ماهگیت رو دیدم و شوکه شدم . عکسی که برای پاسپورتت گرفته بودیم. توی اون عکس فکر می کردم خیلی بزرگی و با اینکه هر روز دارم عکساتو می بینم ولی دیروز شوکه شدم..... چقدر از ون روزا گذشته؟ چند سال از روزای بوی شیر و آروغ تو؟ بوی خوب نفسات وقتی توی خواب بودی و من فقط نگاهت می کردم... چند سال از روزایی که تازه اغو آغو می کردی؟ بیلابیل می گفتی؟ چند سال از روزایی که به زور تونستی بچرخی و بالاخره 4 دست و پا راه بری؟ الان اما وضع فرق کرده... با شهامت و مصمم راه می ری توی خونه می چرخی و بلبل زبونی می کنی.. مثلاً دیروز می گفتی : مامانی دایی نیما رو خیلی دوست دارم باورت می شه؟ یا مثلاً وقتی باهات حرف می زنم خیل...
10 اسفند 1392

روز جهانی کودک

امروز با یه جایزه قشنگ توی دستت از آذر جون تحویلت گرفتم... روز جهانی کودکه و یه هفته توی مهدتون جشنه... عزیزم توی این روز که 15 مهر 92 هست می خوام بگم چقدر دوستت دارم و بعد از بدنیا اومدنت به معجزه ایمان اوردم که تو معجزه خدایی و من فقط محو تماشا که شاد می دوی و مخندی و می رقصی و البته گاهی هم گریه می کنی... همه شیرین و همه زیبا... اینروزا که صبح ساعت 7 می ذارمت مهد و تا ساعت 3 و نیم می مونی، ساعتهای زیادی ازت دورم ولی دلم خیلی بهت نزدیکه اینقدر که هر لحظه که ازم دوری دارم باهات زندگی می کنم باور کن دلم اینقدر بهت نزدیکه که کمتر برات تنگ می شه... دوستت دارم عشق کوچولوی من... بزرگترین معجزه پروردگار دوستت دارم. ...
16 مهر 1392

تنها در خانه

مهد کودک می ری و از صبح ثانیه ای یک بار می گی "می می " سخته آناهیتا دوری از تو سخته... چار ه ای هم نیست... حالا این منم تنها در خانه که بدون تو مثل آدمای گیج و گم نمی دونم باید چکار کنم.. تو خونه می چرخم و سردر گمم
10 شهريور 1392

مادرم... آناهیتا

بچه ها بزرگترین مادران تاریخند... احساس می کنم که دوباره از دامان او متولد می شوم... دوباره بزرگ می شوم و دوباره زندگی می کنم. بچه ها بزرگترین مادران تاریخند. انگار اینقدر که از بچه ات یاد می گیری از مادرت و از هیچ کس و هیچ چیز دیگری یاد نگرفته ای... بچه ها بزرگترین مادران تاریخند... انگار احساس عشقی که او در دلت زنده می کند تا کنون هیچ مادری نتوانسته در دل هیچ بچه ای زنده کند... اینقدر محبت که از مادرت هم نگرفته ای از بچه ات می گیری . باید مادر باشی تا بفهمی چه می گویم... که چقدر سخت است وقتی قلبت  بیرون از وجودت در جای دیگری می زند.. حالا تصورش هم سخت است وقتی قلبت ازتو دورتر و دورتر می شود... من از دامان تو متولد شدم... در آغوش تو ...
6 شهريور 1392

مهد کودک ایرانمهر

حالا سه روزه که داری به مهد ایرانمهر می ری... انگار من به تو وابسته ترم تا تو به من... انگار رفتی و همه خونه رو هم با خودت بردی مثل آدمای گیج و گم توی خونه می چرخم و نمی دونم چکار باید بکنم... چقدر سخته دوری از تو... امروز 5 شهریور 92 هست و تو تقریباً 22 ماهه هستی ... دوریت برام سخته ولی باید عادت کنم... مادری سخت ترین کار دنیاست باید عادت کنم.
6 شهريور 1392

این روزها

اینروزها انگار به تو نزدیکترم.... دوست داشتنی تر شده ای... زیباتر.. مهربانتر هنگامی که آغوشت را سر سفره برای عزیزجون باز می کنی ، به طرفش می روی و می بوسیش... وقتی تمام راه از اینجا تا شیراز اسم دایی نیم را می آوری... وقتی سولی برای چند ساعت از خانه می رود و تو می روی دم در و بهانه اش را می گیری... وقتی با صدای زنگ در می گویی بابا... وقتی با دیدن هر ماشین نقره ای از شیراز تا آباده می گویی دایی نیم، وقتی سرم را روی پاهای ظریف و کوچکت می گذارم و مرا ناز می کنی و آرام می بوسی... وقتی همه را می شناسی و دوست داری و عشق می ورزی... وقتی 21 ماهه می شوی... همه را زندگی می کنم... همه را قدر می دانم... همه را می نوشم... به خاطر خواهم سپرد که چگونه با...
26 مرداد 1392

با اینا خستگیمو در می کنم

وقتی از اولین لحظات صبح که بلند می شی فقط درگیر راه اومدن به دل آناهیتا باشی.. وقتی هی به دلخواه خانوم از صبح بدوی و دالی بازی کنی و تاب بدی و هی توپهایی که خانوم از توی استخر به اینور و اونور پرت می کنه جمع کنی.. وقتی در حالیکه آناهیتا به زانوت چسبیده غذا بپزی و ظرف بشوری... وقتی هر نیم ساعت یه بار خانوم خانوما به بهانه آب بازی می گه جیش و باید 1 ساعت توی دستشویی وایسی و حتی یه قطره جیش هم نکنه.. وقتی از صبح هی هر چی می خواد انجام می دی می بریش لب پنجره.. توی تختش تا بازی کنه البته به تو هم می گه میش یعنی تو هم بشین... خلاصه وقتی از عصر که می شه باید ببریش در در و پا به پاش بازی کنی و بدوی و بدوی و بدوی... بعد می یای خونه دوباره بازی و بازی...
7 مرداد 1392

خستگی

خسته ام... اینروزها خسته ام... انگار که خون راهش را به مغزم گم کرده باشد. انگار یک جایی آن وسط راه گیر کرده و فوران کرده باشد. انگار قلبم غرق خون شده ولی به مغزم نمی رسد... خبرهای بد و رفتار آدمها نا امیدم کرده . گاهی بعضی رفتارها زخمیت می کند دردت می گیرد. می خواهی فریاد بزنی ولی صدایت شکسته است.. می خواهی بدوی ولی پایت را بسته اند.. خسته می شوی از این در و آن در زدن ... خسته می شوی از این همه درد بی درمان... خسته می شوی از پروراندن امید هایی که همه به در بسته می خورد... خسته می شوی از این همه غریبه که روزی با تو آشنا بودند ... خسته می شوی وقتی می بینی کسانی که همیشه الهه جون صدات می کردن امروز بهت می گن "خانوم".... خسته می شوی از این همه ت...
1 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد