آناهیتا

بچرخون

من و علی داریم تخته نرد بازی می کنیم و طبق معمول آناهیتا نمی ذاره. هی تاسها رو بر می داره و اینور و اونور می ندازه . برای اینکه بذاره بازی کنیم و خودش هم سرگرم شه ازش می خوایم تا اون برامون تاس بندازه. بلد نیست هی یکی یکی می ندازه هی زیر مبل می ندازه... علی می خواد تاس انداختن یادش بده. می گه : خوب حالا هردو رو بگیر تو مشتت، می گیره ... خوب حالا بچرخونشون... آناهیتا شروع می کنه به رقصیدن ... حالا دختر یه سال و نیمه من می چرخونه و می رقصه...
31 تير 1392

دختر من

چه جالب ... حالا دیگه می تونی با ابنکه کاملاً حرف نمی زنی ولی منظور همه حرفاتو بفهمونی... ( یعنی جمله بندی کردم در حد لالیگا) آره جلبی خیلی جالب . به ابی می گی بی... به بریم می گی بی... به آبی می گی آبو... ماشین می گی هاااان... به کیشمیش می گی چیش چیش... صدای پیشی و زنبور و هاپو و ببیی هم در می یاری و تازه شادمهر هم جزو حیوونا می یاری و می گی مننننننن.... امروز برای اولین بار داشتم جلوی چشمات لاک می زدم که از تعجب کم مونده بود شاخ در بیاری و من برای اولین بار برات لاک زدم... لاک قرمز و اون پاهای تپلت برای اولین بار لاک خور خیلی خوشکل شد... اره عزیزم اینروزا تند و تند داره می گذره و 9 روز دیگه تو 18 ماهه می شی... دوستت دارم عزیزم و لبخندت...
9 خرداد 1392

و... آرایشگاه

همه چیز به همین زودی و غیر منتظره ای اتفاق میفته. مثل امروز که با بابا تو رو برده بودیم ددر تا کمی قدم بزنیم و با دیدن یه آرایشگاه مردونه یهو و کاملاً یهو تصمیم گرفتیم موهاتو کوتاه کنیم.. حالا اینکه چرا آرایشگاه مردونه بماند. خودمم نمی دونم... روی صندلی نشستنت دیدنی بود و اون روپوش بزرگ که دورت بسته بودن... و انواع و اقسام شکلکهایی که من و بابایی در می یوردیم تا تو گریه نکنی... ولی با اینکه جای پای طرف روی شونه هات مونده ، خیلی خیلی ناز شدی و این بود اولین و آخرین آرایشگاه مردونه تو در زندگیت.. 
24 فروردين 1392

روزهای شیرین زندگی

آدما هیچوقت قدر موقعیتی رو که دارن نمی دونن... مثلاً خود من که هی رفتم پیش مدیر و مدیر عامل التماس کردم تا یه سال مرخصی بگیرم.. خوب اونا هم موافقت کردن... حالا تو این مدت هرچند خیلی رلضی بودم ولی همش دم از احساس روزمرگی و بطالت و این حرفا می زدم... غافل از اینکه زندگی روزمره با آناهیتا خودش بزرگترین کار و تفریح زندگیه... حالا که دوباره باید برگردم سر کار تازه می فهمم چه روزهای شیرینی رو پشت سر گذاشتم... چه لحظه های خوبی که مملو از آرامش و امنیت برای من و آناهیتا بود... چه بهتر از اینکه کنار آناهیتا روزهاتو سپری کنی بدون اینکه هیچ کار دیگه ای تو زندگیت داشته باشی؟ چی بهتر از اینکه صبح ها با انگشت آناهیتا تو چشمات از خواب بیدار شی و اون هی ماچ...
19 فروردين 1392

15 ماهگی

شیرین شدی... اینقدر شیرین که وقتی بهت فکر می کنم شگفت زده می شم از این همه شیرینی که خدابهت داده. شگفت زده می شم که تو دختر منی... هنوز شیر می خوری و شیرین تر می شی... وقتی زیر دوش از شدت ذوق جیغ می زنی، وقتی تلفن رو بر می داری و نیم ساعت تو خونه راه می ری و نمی دونم با کی صحبت می کنی، وقتی بغلم می کنی تا قربونت برم... وقتی می گی مامان... وقتی کسی می یاد خونه و تو از خوشحالی همه اسباب بازیاتو بهش نشون می دی.. وقتی داری پی پی می کنی... وقتی می رقصی.. وقتی ابی و شادمهر رو خوب می شناسی و با آهنگاشون کلی حال می کنی.... خیلی شیرین می شی... دخترم... عشقم... هرچند همه زندگیمو تغییر دادی ولی بازم عاشقتم و بیشترین عشق جهان را به تو تقدیم می کنم از ...
22 اسفند 1391

سومین دندون

حالا که دقیقاً 13 ماهت شده امروز که داشتم باهات بازی می کردم و تو از خنده قش می کردی متوجه یه چیز کوچولوی سفید روی لثه بالت شدم اره بالا جلو و سمت راست... سومین دندونت هم دراومد و دیگه باید با اون خنده های خوشکل با دوتا دندون کوچولوت خداحافظی کنم... حالا دیگه کم کم دهنت پر از دندون می شه... و دیگه نمی تونم بهت بگم نی نی بی دندون... اینروزا خیلی خنده دار همش می گی بیله بیله بیله بیل... بیله بیله بیبله بیله... نمی ذونم چی می خوای بگی... یا همش می گی دورل دورل دورل... خیلی با مزه ای کوچولوی دندون دراورده من... 13 دی 1391
13 دی 1391

13 ماهگی

امروز آناهیتا 13 ماهه شد.. به همین راحتی.. البته نه به همین راحتیها وارد سال دوم زندگیش شد و شدیم... دلم بد جوری برای همین روزهای ساده که دارن می گذرن تنگ می شه... حالا آناهیتا به راحتی راه می ره... چند شبه که خوابش خیلی بهتر شده... شیطنت می کنه... کتاب می خونه . همش اصرار داره بذاریمش روی مبل و می شینه و با کنترل مثلا کار می کنه ... خودش یاد گرفته از مبل بیاد پایین.. غذا نمی خوره... و تا کار بدی می کنه خودش می یاد ماچم می کنه... امروز مهد کودک ایران مهر بالاخره بعد از کلی رفت و آمد و اصرار و تمنا حاضر شد آناهیتا رو قبول کنه.. تا اگه خدا بخواد منم به پایان نامه ام برسم... خیلی دوستت دارم و هر لحظه ام با عشق تو سپری می شه...
12 دی 1391

و تو 1 ساله شدی

عزیزم... شیرینم قشنگم  تو 12 آذر یکساله شدی و من هر چقدر فکر می کنم گذر زمان رو نمی فهمم. که چطور این یکسال گذشت و رفت و ما رو جا گذاشت... حالا تو 2 تا دندون کوچولو داری... راه می ری و کلماتی مثل ماما... دردر.. نه نه نه و به به به معنی غذا رو به زبون میاری... اینقدر شیرین شدی که تصورش تا یکسال پیش برام خیلی سخت بود. تولدت 12 آذر مصادف با روز یکشنبه می شد که چون وسط هفته بود جمعه 10 آذر یه جشن کوچولوی خودمونی گرفتیم. که خیلی هم خوش گدشت . کیکت رو از ماه بانو سفارش دادم و غذا رو خودم آماده کردم. برای تو هر کاری هم بکنم ارزشش رو داری ولی من امسال یه جشن کوچولو گرفتم که خودمون و مامان جون. خاله سولی و عمو سامان. و خاله نسیم و عمو...
14 آذر 1391

تولد 11 ماهگی

سلام عشق من... همونطور که می دونی به خاطر مسافرتمون به یزد و شیراز نتونستم عکس تولد 11 ماهگیت رو بذارم و الان فقط 4 روز دیگه به تولد یکسالگیت مونده گل من.. چه روزایی رو که من و تو با هم گذروندیم و چه خاطره هایی ساختیم . و الان که یه سفر پر ماجرا و پر خاطره به یزد داشتیم که خیلی بهمون خوش گذشت سر فرصت عکساشو برات می ذارم. اینروزا در تدارک تولدتم و اصلاً وقت هیچ کاری برام نمونده. نقداً یه عکس از تولد 11 ماهگیت می ذارم تا بعد.... ...
8 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد