آناهیتا

امان از جدایی

سخته جدا بودن از آناهیتا سخته. امروز برای اینکه حق و حقوقم رو از تامین اجتماعی بگیرم برای بار پنجم رفتم اونجا. فقط کار آدم به این جاهای دولتی نیوفته . اشک آدمو در می ارن . 10 ساله دارم حق بیمه می دم حال برای گرفتن حقم باید التماس کنم انگار که دارم صدقه می گیرم. وقتی آناهیتا مریض پیش سولی مونده و غذا نمی خوره و فقط شیر منو می خوره آونوقت من باید توی تامین اجتماعی برای گرفتن حقوق 6 ماه مرخصی زایمان به یه آدم بو گندو التماس کنم. دیگه کفرم اومد بالا و بازم بی نتیجه برگشتم بیرون. بعدشم که رفتم شرکت و برای 2 ماه دیگه مرخصی بدون حقوق درخواست دادم تا بیشتر پیش دخترم بمونم. حالا یه خبرای خوشی هست که شاید با 1 سال مرخصیم موافقت بشه. خلاصه امروز رو...
22 مهر 1391

تنهایی و دلواپسی

چقدر سخت بود امروز... پر از احساس تنهایی برای آناهیتا و پر از احساس دلواپسی برای من. امروز مرخصی بدون حقوقم هم تمام شد و مجبور شدم آناهیتا رو بذارم مهد و برم شرکت. حالا آناهیتای مریض و بهانه گیر که نه چیزی می خوره و نه حاضره جایی بره و من پر از احساسات مادرانه و دلتنگیهای همیشگی. بالاخره دل یک دله کردم و بردمش مهد خودم هم ماشینو دم مترو پارک کردم و با مترو رفتم شرکت. البته وصف مترو گل و بلبل بماند که اصلاً حال ندارم تعریف کنم. خلاصه رفتم شرکت. تمام طول راه اخرین نگاه آناهیتا جلو چشمام بود و دستاشو که به طرفم دراز کرد که بغلش کنم ولی من ولش کردم و رفتم. تمام مدت به این فکر می کردم که بچم غذا نمی خوره شیر خشک هم که نمی خوره منم که نیستم شیر به...
15 مهر 1391

یه مادر شاغل

به نظر من بحث مادرای شاغل از بقیه مادرا سواست... هر چند تمام مادرها به واسطه مادر بودنشون نقاط مشترک زیادی دارن، ولی مادرای شاغل یه دردایی دارن که فقط یه مادر شاغل می تونه درکش کنه. وقتی عاشقانه بچه ات و می پرستی و از لحظه های توی خونه موندن پیشش لذت می بری وقتی آرزو داری خودت بالای سر بچه ات باشی... بذاری تا هر وقت دوست داره بخوابه و به موقع عوضش کنی و به موقع بهش غدا بدی. وقتی چشمای بچه ات التماس می کنه که پیشش بمونی ولی نمی تونی... وقتی مجبوری از صبح ساعت ٧ تا ٤ بعد از ظهر بچه ات رو نبینی و حس کنی کنج یه مهد کودک داره با اون نگاه مظلوم گریه می کنه و انتظار برگشتنت رو می کشه... احساس می کنی بزرگترین غم عالم روی شونه های لرزونت سنگینی می کن...
12 مهر 1391

عزیز بوسه های من

گاهی وقتا بیشتر از گاهی وقتای دیگه متوجه می شی که چقدر مادر بودن سخت و عاشقانه است... گاهی وقتا تازه انگار یه نفر محکم می زنه تخت سینه ات و بهت یاداوری می کنه که تو یه مادری و چقدر می تونی لحظه هاس سختی رو سپری کنی... وقتی در حال فیلم گرفتن از آناهیتا وقتی برای اولین بار سوار تابش شده و داره کلی ذوق می کنه و می خنده. وقتی از توی تاب با جسارت دستشو ول می کنه و برای دوربین دست تکون می ده و تو غرق در هیجان و شادی می شی وقتی احساس مس کنی توی یه لحظه همه دنیا مای توه و یه هو تو یه لحظه تاب باز می شه و آناهیتا میفته روی سرامیکای خونه... وقتی یو یه لحظه تمام بدنت شروع به لرزیدن می کنه و با این حال خودتو حمع و جور می کنی تا بتونی بچه ات رو آروم کنی ...
12 مهر 1391

گذشت و گذشت

نمی دونم ولی خیلی دلم می گیره. وقتی هر روز دخترم داره بزرگتر و شیرینتر می شه و من به جای اینکه خوشحا لتر باشم دلم می گیره... وقتی کم کم گهواره جاشو به تخت خواب می ده... وقتی دیگه کریر جاشو به صندلی ماشین می ده... وقتی دونه دونه دندونای آناهیتا داره در می یاد... وقتی کم کم سعی می کنه بایسته و راه بره. آره کم کم داره بزرگ می شه. می ترسم از این روزا که اینقدر عجله دارند می ترسم... از حالا دلم برای همه این روزای قشنگ و ناب تنگ می شه... کم کم آناهیتا بزرگتر می شه ودیگه شیر منو نمی خوره و یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم ازم دریغ می شه. نه اینکه دوست داشته باشم آناهیتا همیشه کوچولو بمونه و بزرگ نشه... نه ولی دلم می گیره که این روزها دیگه هرگز بر نمی ...
3 مهر 1391

تولد 9 ماهگی

این ماه هم مثل همیشه برات از بی بی کیک خریدیم و این بار افتضاح بود. کیک بی بی هم کیک بی بی های قدیم. راستی خاله الهام و ملینا و مامان جون هم از شیراز اومده بودن. و خله سولی و خاله نسیم بهت یه تاب هدیه دادن. ببخشید که اینقدر مختصر می نویسم واقعاً وقت ندارم. ...
2 مهر 1391

9 ماهگی

 روز از پی روز و هفته از پس هفته می گذره و تو در دامان من هر روز جلوه جدیدی از زندگی رو بهم نشون می دی... چرا اینقدر سریع داری وارد دنیای ادم بزرگا می شی؟ چرا اینقدر عجله؟ ای کاش می شد این لحظه ها رو نگه داشت ... اینروزا اینقدر شیرینه که نمی خوام تموتم شه... چطوری می شه این روزا رو متوقف کرد.. دلم از حالا برای این روزات تنگ می شه... روزایی که وقتی از همه کس و همه چی خسته می شی فقط به یاد من می یفتی و به من پناه می یاری ... روزایی که تو بغلم شیر می خوری و من از اینکه تو شیره جونم رو می خوری خورسندم... روزایی که وقتی با یه دنیا دلتنگی از سر کار بر می گردم و می بینم تو دلتنگتری و سر تا پامو غرق بوسه می کنی... روزای انتظار روزای گل سرا...
12 شهريور 1391

دلم تنگه

٧ شهریوره اجلاس سرانه همه جا تعطیله آقای ضیایی گفته باید بیاین سر کار دلم برای بوییدنت یه ذره شده توی خونه پیش بابایی موندی و من با دل تنگ دور از تو... امروز خیلی دلم گرفته مامانی کاش تو پیشم بودی الان می یام خونه عزیزکم
7 شهريور 1391

اولین بوسه

آناهیتای عزیزم... عشق من امروز ١ شهریور ٩١ و تو هشت ماه و نیمه شدی... امروز من سر کار بودم و بابایی به دلیل طعتیلات تابستونی ٢ هفته توی خونه است و از تو مراقبت می کنه تا من برگردم.. دختر عزیزم امروز در کمال ناباوری وقتی از سر کار برگشتم چندین بار منو بوسیدی و رسماً امروز برای اولین بار بوسه هات صدا دار بود. البته خیلی هنوز خوب بلد نیستیولی اینقدر شیرین بود که دلم از شدت ذوق قش رفت... چه شیرین و چه دوست داشتنی... مرسی عزیزم در ضمن هرچی بابایی می خواست که بوسش کنی نکردی و اونم کلی حسودی کرد.. خلاصه خیلی چسبید... خیلی دوستت دارم دختر گلم.. عاشقتم.... همیشه مواطب خودت باش
1 شهريور 1391

تولد 7ماهگی

عزیزم اگه می بینی عکها رو جابجا یا خیلی دیر می دارم اولیش بخاطر اینخ که بابایی عکسا رو جابجا به من می ده و دومیش بخاطر اینه که تو وقتی برام نمی ذاری الانم ساعت ١٢ و نیم شبه تو خوابیدی و من خیلی خسته ام ولی تنها زمانی که می تو نم برات بنویسم الانه... جشن تولد ٧ ماهگیت هم مثل همیشه به خوبی و خوشی گذشت یه شب خوی که به بهانه آناهیتا دور هم جمع شدیم و کیک شکلاتی بی بی خوردیم... ...
26 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد