آناهیتا

برف می بارد

آناهیتای من امروز 22 اسفند 90 و چیز دیگه ای به سال جدید و اومدن بهار نمونده. چقدر زود هر روز می گذره و این روزهای قشنگ در کنار تو بعداً برام همش خاطره می شه. عزیزم امروط برف قشنگی می باره و تو که دو روز بود بی تانی می کردی الان به خواب ناز رفتی. این روزا همش دلت می خواد حرف بزنی ولی نمی تونی واسه همین همش لبتتو غنچه می کنی و او او می کنی و ما نمی دونیم چی می خوای بگی... کم کم گهواره ات هم داره برات کوچیک می شه و پاهات به پایینش برخورئ می کنه... هروز جلوی چشمای من داری بزرگتر می شی و منو با خاطره این روزای قشنگ رها می کنی. کاش توی یه لحظه دنیا وای می ساد و کارای تو رو جاودانه می کرد. اینقدر عاشقتم که گاهی می خوام این لحظه ها رو بخورم و وا...
22 اسفند 1390

یه روز خوب عاشقانه

چطور می تونم اینروزایی که من و تو توی خونه تنهاییم رو توصیف کنم. به من بزرگترین و عاشقانه ترین لحظه ها رو هدیه دادی. چطور می تونم این احاسی رو که تو به من دادی برات جبران کنم؟ حالا تازه می فهمم که پاکتر و بزرگتر از عشق مادر به فرزند در تمام دنیا وجود نداره. بی هیچ چشمداشتی دوستت دارم و بی دریغ تمام عشقم رو به پات می ریزم. با گریه ات غم به دلم می یاد و با خندت همه غمهای دنیا از دلم می ره. وقتی دردی داری با تمام وجود از خدا می خوام که دردت به جون من بره و اگر لحظه ای شادم شادیم رو برای تو می خوام. با همه وجودم از خدا قدر دانی می کنم که به من قدرت داد که بتونم بهت شیر بدم، چرا که در هنگامشیر دادن به تو لذتی رو تجربه می کنم که با هیچی عوضش نمی...
14 اسفند 1390

12 آذر 1390

اون روز خیلی عجیب بود. من خیلی از دکتر و آمپول و بیمارستان و اینجور چیزا می ترسم... اون روز انگار خدا یه آرامشی به من داده بود. باور کن از هیچی نمی ترسیدم. انگار نه انگار که می خوام برم اتاق عمل و شکمم پاره بشه... صبح خیلی شاد و خندان ساعت 5 و نیم از خواب بیدار شدم و یه دوش کوچولو گرفتم و به اتفاق بابایی و مامان جون به بیمارستان لاله رفتیم. آخرین لحظه هایی بود که تو رو توی شکمم داشتم و داشتم باهات حرف می زدم. بی شک دلم برات خیلی تنگ می شد. تو از من جدا می شدی. البته از اینکه ببینمت خوشحال هم بودم. روز عجیبی بود. یعنی تو که ٩ ماه همدم من بودی و از حال من بهتر از خودم خبر داشتی دیگه داشتی از وجود من بیرون می یومدی. آه که چه لحظه هایی رو ...
14 اسفند 1390

بدون عنوان

آناهیتآای گل من امروز دقیقاً ٥٦ روزته که برای اولین بار بعد از تولدت تونستم به این وبلاگت سر بزنم . آخه دختر گل من تقصیر خودته که به من وقت نمی دی که درست حسابی بت.نم اینجا بیام. همه وقتم با خودت داره می گذره. اما امروز می خوام چندتا عکس از اولینهای زندگیت رو اینجا بذارم. اولین سفر شیراز اولین حافظیه زندگیت در 2 ماهگی اولین تولدت در 1 ماهگی  اولین باری که روسری پوشیدی اولین جاده چالوس آناهیتا 1 ماه نیم   ...
13 اسفند 1390

بدون عنوان

دختر عزیزم... آناهیتای من امروز ١٣ اسفند ٩٠، یه روز برفی و من تو دوباره توی خونه تنهاییم. امروز تو رو کنار گنجره بردم و برف رو که آروم از آسمون می بارید نشونت دادم و تو با چشمای گرد سیاهت با تعجب نگاه می کردی. عشق من... دیروز دقیقاً ٣ ماهت تموم شد و من و بابایی برات از بی بی کیک خریدیم و لباس نو که دایی از کیش برات آورد تنت کردیم و برات یه تولد کوچولوی سه نفره گرفتیم... روز به روز که می گذره بیشتر عاشقت می شم و از الان دلم برای اینروزا که من و تو با هم توی خونه تنهاییم تنگ می شه... آخه مامانت ٣ماه دیگه باید برگرده سر کار و از الان دلش گرفته و نمی دونه تو رو چه جوری تنها بذاره... ...
13 اسفند 1390

تولد دو ماهگی آناهیتا

تولد دو ماهگی تو با بابایی مصادف می شه آخه تولد بابایی 12 بهمنه... من اونروز تولد دو عشق زندگیمو با هم جشن گرفتم... چون دو ماهت بود دقت دکتر داشتی و باید دو تا واکسن هم می زدی... اونروز روز شلوغی بود... باید مقدمات تولدتون رو می چیدم، تو رو حمام می کردم، برای بابایی کادو می خریدم و... این کارا با وجود تو که فقط دو ماهت بود یه کمی سخت بود. بالاخره تصمیم گرفتم هدیه بابایی رو تلفنی سفارش بدم. یه عطر دیویدف چمپیون سفارش دادم. بعد تو رو حمام کردم.. بعد شیر بهت دادم و خوابوندمت و با نهایت نگرانی در عرض 5 دقیقه توی خونه تنهات گداشتم و رفتم سر کوچه از طلا کیک خریم و برگشتم. یعنی رفت و برگشتو فقط دویدم. وقتی برگشتم دیدم هنوز خوابی و اصلاً نفهمیده بود...
12 بهمن 1390

تولد یک ماهگی آناهیتا

عزیزم بالاخره تو یک ماهه شدی... امروز با بابایی بردیمت دکتر و دکتر گفت که همه چیزت خیلی خوبه وزنت به 4800 گرم رسیده بود و فقط کمی دلدرد داشتی که دکتر بهت قره کولیک داد و همچنین قطره ویتامین آد که باید می خوردی. ما هم برای تولدت خله هات رو دعوت کردیم و با مامان جون یه تولد کوچیک برات گرفتیم. در ضمن کیک تولدت رو مامان جون برات از طلا خرید... تولد یک ماهگیت مبارک گل من..  ...
12 دی 1390

رقص پروانه

دست و پا زدنت بسان پرواز پروانه ای کوچک است. انگار غوغای بهم رسیدن یک جفت عاشق را به تصویر می کشی . انگار تمام قناریهای دنیا در دلم آواز می خوانند. چه معصومانه تلاش می کنی وجود ظریفت را به رخ این دنیای بزرگ بکشی. چه عاشقانه تقلایت را درونم احساس می کنم. چه شادمانه چشم براه تکانهایت می مانم. و اگر نباشی و اگر ساعتی بال نزنی،   دلم هزار راه می رود.... دلم شور می زند.... ....آخر من مادرم....
14 آبان 1390

روزهای خوب با تو بودن

اینروزها هوای پاییز مستم می کند و تو همچنان در آغوش من به نظاره این فصل زیبا و این باران عاشقانه می نشینی... انگار زمان در یک لحظه متوقف می شود و تمام جهان در یک لحظه سکوت می کند وقتی درون من مانند یک پروانه کوچک بال می زنی و می گویی من هم این باران را می بینم... من هم این باران را مانند تو می چشم ... من هم این باران را دوست دارم.... من هم این باران را لذت می برم و من سراپای وجودم پر از شوق می شود و احساس می کنم چقدر دنیایم با تو رنگ جدیدی دارد... دوستت دارم و لحظه هایم را به پایت گذاشته ام...  ببار باران ببار تا لطافت قطراتت را بر وجودم احساس کنم... دختر بارانی من دوستت می دارم...
9 آبان 1390

آناهیتای من... عشق من

عزیزم.... دخترم... نازنینم مدتهاست قصد دارم برایت بنویسم.... از تو که تازه ترین و زیاترین احساس زندگیم را به هدیه دادی. از تو که در میان همه هیاهوها و شلوغیهای دنیا برایم آرامشی، نوازشی و بخششی ... ولی تو بهتر از من می دانی که روزها چه زود سپری می شود و الهه چقدر در انجام کارها تنبل است. اینقدر امروز و فردا کردم تا امروز که تو ٨ ماهگی را تمام کرده ای دیگر دل یک دله کردم واولینها را برایت نوشتم. البته باز هم تو بهتر می دانی که الهه با تکنولوژی و اینترنت و ... میانه خوبی ندارد. عاشق قلم و کاغذم و تا امروز حرفهایم را برایت در سررسید سال ٩٠ بیمه سامان نوشته ام ولی احساس کردم روزی بزرگ شوی و به مادرت خرده بگیری که چرا از تکنولوژی دور بوده .....
9 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد