آناهیتا

اولین روز کار

عزیزم... عشقم... همه وجودم نمی دونم از کجا شروع کنم و چی برات بنویسم... دیروز تو ٦ ماهه شدی و مثل برق و باد جلوی چشمای من از یه نوزاد کوچولو که اندازه کف دستم بود تبدیل شدی به یه بچه ٨.٥ کیلویی که شیطنت از چشمات می ریزه... ولی امروز من به اینجا نیومدم که اینا رو برات بنویسم. امروز اومدم که بگم دلم اندازه یه دنیا برات تنگ شده و از صبح اشک چشمامو ول نمی کنه. امروز برای اولین بار بعد از اینکه تو بدنیا اومدی اومدم سر کار. تو که توی این ٦ ماه حتی یک دقیقه هم از من دور نبودی و همش توی جیگرم بودی امروز توی خونه با بابایی موندی و من اینجا از دلتنگی دارم دق می کنم... عزیز مامان عشقی که تو به من دادی زیباترین و پاکترین عشق دنیاست... تو یه تیکه از وج...
13 خرداد 1391

اولین سفر شمال آناهیتا

عزیز دل مامان در روز ١٩ اردیبهشت ١٣٩١ برای اولین بار همراه با مامان و باباش و خاله سولی و خاله نسیم و فواد و سامان به شمال مشرف شد. هوا بسیار عالی بود و تو خیلی خوشحال بودی و همش دلبری می کردی. ما ویلامون در نور بود و یه روزم به ویلای آقای والی رفتیم. خیلی خوش گذشت مخصوصاً که برای اولین بار دختر گلم هم با ما بود و من از اینکه به بهانه سفر می تونستم کنار تو بخوابم خیلی خوشحال بودم چون تو از ٩ اردیبهشت تنهایی توی اتاق خودت می خوابی و من شبا دلم برات تنگ می شه ولی توی شمال دلی از عذا دراوردم. اینم چندتا عکس از سفر شمال رستوران ساحل... صبحانه حیاط ویلا ساحل سیسنگان من. تو. بابایی. خاله سولی. سامان تو و خاله نسیم ...
23 ارديبهشت 1391

تولد 5 ماهگی آناهیتا

عزیز دلم روز ١٢ اردیبهشت تو ٥ ماهه شدی همون روز وقت چکاپ ٥ ماهگی هم داشتی. دکتر مثل همیشه گفت همه چیز خیلی خوبه و تو ٨١٥٠ گرم شده بودی که نسبت به ماه قبل ٦٥٠ گرم اضافه کرده بودی. کم کم داری جلوی چشام بزرگ می شی و من اصلاً گذر زمان رو حس نمی کنم. خلاصه همون روز من هم وقت دندونپزشکی داشتم که بعذ از دکتر تو و بابایی رفتین خونه و من رفتم دندونپزشکی. کارم ساعت ٨ تموم شد و رفتم سمت قنادی بی بی که برات کیک بگیرم و جشن تولد ٥ ماهگیتو برگزار کنیم. ولی از بس گیج بودم مسیر رو اشتباه رفتم و خوردم به ترافیک یوسف آباد و دست خالی برگشتم ولی از طلا برات کیک خریدم نگران نباش دخترم من تحت هر شرایطی هر ماه برات تولد می گیرم اینم عکسای تولد ٥ ماهگیت. ...
23 ارديبهشت 1391

چرخیدی

خانوم گلم امروز برای اولین بار دیدم که توی خواب چرخیدی و روی پهلو خوابیدی.. طبق معمول خیلی هیجان زده شدم و ازت عکس گرفتم که بعداً می ذارم اینجا... دوستت دارم و عاشق بوی تنت و همه کارات هستم... عشق من   ...
23 ارديبهشت 1391

لباسهای آناهیتای من

عزیزم از اونجایی که تو برای همه خیلی عزیز هستی همه هی برات لباس می خرن. تو خیلی لباسای خوشکل داری. من فکر نکنم هیچ بچه ای توی سن تو اینقد لباس داشته باشه. اونقدر همه برات لباس می خرن که دیگه من نی رسم بخرم. حالا بعضی از لباسای خوشکلتو اینجا می ذارم تا بعدن ببینی که چقدر کوچولو بودی. خاله سیمین از امریکا مامان جون ملینا گلی من این لباسو از همه لباسای توی دنیا بیشتر دوست دارم. چون روزای اولی که بدنیا اومدی و هیچ لباسی اندازت نمی شد این لباس تنها لباسی بود که تو مهمونیا می پوشیدی و برای من خیلی عزیزه. هنوزم بوی نوزادیت رو می ده. این لباس رو ملینا از دبی برات اورد و من عاشقشم. دایی نیما ...
26 فروردين 1391

غلتیدن آناهیتا

عزیزم امروز ٢٦ فروردین شنبه و یه روز بارونیه. دیشب بعد از مدتها تلاش که می خواستی برگردی بالاخره تونستی روی زمین برگردی. من و بابایی مشغول کارامون بودیم و تو داشتی روی پتو وسط هال فیلم می دیدی که یهو بابایی گفت : نگاش کن ... و من با کمال ناباوری دیدم که تو برعکس شدی و خودتم تعجب کردی. یه لحظه دلم لرزید و یه حس غریبی بهم دست داد. باورم نمی شه به این زودی داری جلوی چشمام پا می گیری. باورم نمی شه که دیگه این لحظه ها بر نمی گرده. تو هر روز یا شاید هر ساعت یه کار جدید می کنی و من فقط نگاهت می کنم. درختهای تو کوچه با چه سرعتی داره برگاشون سبز می شه باور کن دیروز تازه جوونه زدن امروز سبز سبز شدن تو هم همینطوری و هر روز غافلگیرم می کنی... دلم می گیر...
26 فروردين 1391

صندلی غذای من

امروز٢٥ فروردین روز جمعه است و بابایی رفته کنکور دکتری بده. من و تو توی خونه تنهاییم. تو داری سی دی مورد علاقه ات رو نگاه می کنی و برای تو می نویسم. امروز هوا ابریه و خیلی حس خوبیه. کلاً‌ مامانت با هوای ابری و بارون خیلی حال می کنه. دختر گلم دیشب خیلی بی تابی می کردی و همش دوست داشتی بلند شی و بشینی ولی هنوز نمی تونی چون تو تازه ٤ ماه و ١٢ روزته. بخاطر همین من و بابایی تصمیم گرفتیم صندلی غداتو بیاریم و تو توش بشینی. طبق معمول که از هر چیز جدیدی استقبال می کنی با کنجکاوی به اون نگاه می کردی و داشتی حال می کردی این بود که تو برای اولین بار توی صندلی غذات نشستی نه برای اینکه غذا بخوری بلکه بخاطر اینکه می خواستی نشستن رو امتحان کنی. طبق معم...
25 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد