آناهیتا

دوشنبه عزیز

آخ که من چقدر عاشق دوشنبه هام... می گن بچه دار شدن همه چیزتو عوض می کنه راست می گن. من همیشه عاشق پنجشنبه ها بودم. ولی حالا از وقتی تو اومدی و من مجبورم سر کار برم، تونستم با آقای ضیایی صحبت کنم و دوشنبه ها شرکت نرم. حالا دوشنبه ها شده عزیزترین روزای زندگی من... دوباره منم و تو و یه دنیا شادی و عشق و آرامش... این دوشنبه های عزیز منو تو صبح ها تا ساعت 11 کنار هم می خوابیم و با آرامش بیدار می شیم و بقیه روز رو با هم شب می کنیم. وای که چه خوبه کنارت زندگی کردن. کنارت خوابیدن. کنارت از خواب بی خواب شدن. بهت شیر دادن. چقدر عاشقانه نگام می کنی انگار که عشق اول و آخرت منم. بهم لبخند می زنی و وجودم مملو از حسی می شه که می خوام فریاد بزنم و تمام درون...
4 مرداد 1391

کی اشکاتو پاک می کنه؟؟؟؟؟

عزیزم امروز ٣١ تیر ١٣٩١ تو هفت ماه نیمه شدی. امروز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تازه تونستم ببرمت مهد کودک. حالا می خوای از دلم بدونی؟ ندونی بهتره. دل نگو یه پارچه خون... عزیزم امروز بعد از اینکه تو رو گذاشتم توی مهد امید فردا تمام راه برگشتنمو گریه کردم. الانم دلم به اندازه یه دنیا گرفته حالا بذار از چیزای خوبم برات بگم.  عزیزم امروز که بردمت چون تو نی نی بودی می خواستن توی کریر بخوابوننت ولی من گفتم دختر من الان سه ماهه که یاد گرفته خودش از کریر می یاد بیرون ولی اونا باور نکردن تا اینکه خودشون گذاشتنت توی کرریر و در کمال نا باوری دیدن که تو راحت از کریر اومدی بیرون و چهار دست و پا واسه خودت رفتی. همشون تعجب کرده بودن و می گفتن م...
31 تير 1391

اینروزای سخت

عزیز دلم.... عشقم... اینروزا خیلی داره بهم سخت می گذره . دوری از تو که داره قلب و روحم رو آزار میده و همش احساس می کنم از صبح یه تیکه از وجودم ازم جدا مونده... و از طرف دیگه هم کارای خونه و پختن غذا برای تو و خودمون داره حسابی خسته ام می کنه . ولی همه چیز و همه سختیها رو می تونم تحمل کنم فقط و فقط اگه تو کنارم باشی و بهم آرامش بدی... وقتی که بی قراری خواب می گیری فقط توی بغل خودم آروم می شی و وقتی پیشت نیستم همش قیافت که خوابت می یاد جلوی چشمم می یاد. راستی دیروز بردمت آتلیه و حالت خیلی خوب نبود و همش استفراغ می کردی برای همین تو که اینقدر خوش اخلاقی و همش می خندی دیروز داشتی به زور می خندیدی. امروز هم مامی گفت که یه کم اسهال داری . منم می...
24 تير 1391

قصه من و غم تو

آناهیتای من.... عشقم امروز ٢١ تیر ٩١ بعد از یک هفته که با هم شیراز بودیم دوباره با یه دنیا دلتنگی برگشتم سر کار. آناهیتای گلم امروز و الان اینقدر دلم برات تنگه که نفسم به سختی راهشو پیدا می کنه و از سینه بیرون می یاد. اینروزا اینقدر شیرین شدی که تحمل دوریت حتی یه لحظه هم برام سخت شده. کمکم کن آناهیتا. دلم برای آغوش گرفتنت یه ذره شده. الهی مامانی قربون اون بی قراریات بره که وقتی خونه نیستم همش داری بی قراری می کنی. همش وقتی پیشتم چهار دست و پا می یای طرفم و دستمو می گیری و بلند می شی. همه می گن خیلی زود شروع کردی. همین کارات دل همه رو برده. تو شیراز اینقدر قشنگ توی بغل ملینا آروم می گرفتی که باورمون نمی شد. عشق من همه می گن اینروزا می گذره ...
21 تير 1391

اولین روز کار

عزیزم... عشقم... همه وجودم نمی دونم از کجا شروع کنم و چی برات بنویسم... دیروز تو ٦ ماهه شدی و مثل برق و باد جلوی چشمای من از یه نوزاد کوچولو که اندازه کف دستم بود تبدیل شدی به یه بچه ٨.٥ کیلویی که شیطنت از چشمات می ریزه... ولی امروز من به اینجا نیومدم که اینا رو برات بنویسم. امروز اومدم که بگم دلم اندازه یه دنیا برات تنگ شده و از صبح اشک چشمامو ول نمی کنه. امروز برای اولین بار بعد از اینکه تو بدنیا اومدی اومدم سر کار. تو که توی این ٦ ماه حتی یک دقیقه هم از من دور نبودی و همش توی جیگرم بودی امروز توی خونه با بابایی موندی و من اینجا از دلتنگی دارم دق می کنم... عزیز مامان عشقی که تو به من دادی زیباترین و پاکترین عشق دنیاست... تو یه تیکه از وج...
13 خرداد 1391

اولین سفر شمال آناهیتا

عزیز دل مامان در روز ١٩ اردیبهشت ١٣٩١ برای اولین بار همراه با مامان و باباش و خاله سولی و خاله نسیم و فواد و سامان به شمال مشرف شد. هوا بسیار عالی بود و تو خیلی خوشحال بودی و همش دلبری می کردی. ما ویلامون در نور بود و یه روزم به ویلای آقای والی رفتیم. خیلی خوش گذشت مخصوصاً که برای اولین بار دختر گلم هم با ما بود و من از اینکه به بهانه سفر می تونستم کنار تو بخوابم خیلی خوشحال بودم چون تو از ٩ اردیبهشت تنهایی توی اتاق خودت می خوابی و من شبا دلم برات تنگ می شه ولی توی شمال دلی از عذا دراوردم. اینم چندتا عکس از سفر شمال رستوران ساحل... صبحانه حیاط ویلا ساحل سیسنگان من. تو. بابایی. خاله سولی. سامان تو و خاله نسیم ...
23 ارديبهشت 1391

تولد 5 ماهگی آناهیتا

عزیز دلم روز ١٢ اردیبهشت تو ٥ ماهه شدی همون روز وقت چکاپ ٥ ماهگی هم داشتی. دکتر مثل همیشه گفت همه چیز خیلی خوبه و تو ٨١٥٠ گرم شده بودی که نسبت به ماه قبل ٦٥٠ گرم اضافه کرده بودی. کم کم داری جلوی چشام بزرگ می شی و من اصلاً گذر زمان رو حس نمی کنم. خلاصه همون روز من هم وقت دندونپزشکی داشتم که بعذ از دکتر تو و بابایی رفتین خونه و من رفتم دندونپزشکی. کارم ساعت ٨ تموم شد و رفتم سمت قنادی بی بی که برات کیک بگیرم و جشن تولد ٥ ماهگیتو برگزار کنیم. ولی از بس گیج بودم مسیر رو اشتباه رفتم و خوردم به ترافیک یوسف آباد و دست خالی برگشتم ولی از طلا برات کیک خریدم نگران نباش دخترم من تحت هر شرایطی هر ماه برات تولد می گیرم اینم عکسای تولد ٥ ماهگیت. ...
23 ارديبهشت 1391

چرخیدی

خانوم گلم امروز برای اولین بار دیدم که توی خواب چرخیدی و روی پهلو خوابیدی.. طبق معمول خیلی هیجان زده شدم و ازت عکس گرفتم که بعداً می ذارم اینجا... دوستت دارم و عاشق بوی تنت و همه کارات هستم... عشق من   ...
23 ارديبهشت 1391

لباسهای آناهیتای من

عزیزم از اونجایی که تو برای همه خیلی عزیز هستی همه هی برات لباس می خرن. تو خیلی لباسای خوشکل داری. من فکر نکنم هیچ بچه ای توی سن تو اینقد لباس داشته باشه. اونقدر همه برات لباس می خرن که دیگه من نی رسم بخرم. حالا بعضی از لباسای خوشکلتو اینجا می ذارم تا بعدن ببینی که چقدر کوچولو بودی. خاله سیمین از امریکا مامان جون ملینا گلی من این لباسو از همه لباسای توی دنیا بیشتر دوست دارم. چون روزای اولی که بدنیا اومدی و هیچ لباسی اندازت نمی شد این لباس تنها لباسی بود که تو مهمونیا می پوشیدی و برای من خیلی عزیزه. هنوزم بوی نوزادیت رو می ده. این لباس رو ملینا از دبی برات اورد و من عاشقشم. دایی نیما ...
26 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد